چرا «مرگ بر روسیه»؟

عاقبت روس‌ها هم در سیبل اعتراضات ایرانیان قرار گرفتند و شعار «مرگ بر روسیه» در تهران طنین‌انداز شد. این یکی از اتفاقات جالب نمازجمعه این هفته تهران بود که بلافاصله در رسانه‌های جهان بازتاب یافت. تصویر آتش زدن پرچم روسیه نیز ضمیمه این اخبار شد تا خارجی‌هایی که از زبان فارسی چیزی سردرنمی‌آورند، با چشم‌های خود نفرت ایرانیان از روسیه را مشاهده کنند. اما ماجرا چیست؟ چرا معترضان به نتایج انتخابات ریاست‌جمهوری - بخوانید آزادی‌خواهان - خواهان انتقام از روسیه هستند؟  

گرچه اخباری از نقش روسیه در کودتای انتخاباتی ایران به گوش می‌رسد، اما به نظر می‌رسد شایعه‌ای بیش نباشد. احمدی‌نژاد و یارانش آن‌قدر متقلب هستند که در این زمینه محتاج به غیر نباشند. حمایت روسیه از جمهوری اسلامی نیز همیشه آن‌قدر نیم‌بند بوده که در میانه راه تنهایش بگذارد و چیزی عایدش نکند. پس مسئله صورت دیگری دارد. به گمان من دو قطبی جامعه ایرانی در عرصه سیاست خارجی نیز نمود یافته‌است. گروهی خواهان پیوستن به جهان آزاد هستند - آنان که در این انتخابات پشت دو کاندیدای اصلاح‌طلبان ایستادند - گروهی نیز چشم به ولادیمیر پوتین و سران دیگر کشورهای کمونیستی دوخته‌اند - حامیان احمدی‌نژاد - از آن جهت که الگوی کشورداری آنها با مذاقشان سازگارتر است.  

از مشخصه‌های جهان آزاد، میل به دموکراسی و تکریم آزادی‌های اجتماعی و سیاسی است و ویژگی آشکار کشورهایی نظیر روسیه و چین نیز «دیکتاتوری مصلحانه». مطابق با تئوری‌های «دیکتاتوری مصلحانه» برای پیشرفت اقتصادی و مدرنیزاسیون به دولتی اقتدارگرا و سرکوبگر نیاز است که بتواند چرخ‌های توسعه را بی‌توجه به مطالبات سیاسی دیگران بچرخاند و هر صدای مخالفی را خفه کند. این الگوی ایده‌ال چهره‌ای چون احمدی‌نژاد است که چشم‌هایش را تنها فناوری هسته‌ای و پیشرفت‌های نظامی خیره کرده و در این میان آنچه برایش کوچکترین اهمیتی پیدا نمی‌کند، قانون، آزادی و دموکراسی است. از این جهت شعار «مرگ بر روسیه» یا «مرگ بر چین» غیرمستقیم به دولت احمدی‌نژاد اشاره‌ دارد که آشکارا دنباله‌روی سیاست این دو کشور است تا جایی که حاضر است کشتار مسلمانان چین را نادیده بگیرد، مبادا کوچکترین خدشه‌ای در مناسبات ایران و چین حاصل شود. اما کشته شدن یک زن مصری در دادگاه عمومی آلمان را در حد فاجعه قرن جلوه می‌دهد که بهانه‌ای برای حمله به جهان آزاد و بالطبع دوستداران دموکراسی و آزادی پیدا کند.

الله اکبر

چقدر این شب‌ها از شنیدن بانگ «الله اکبر» لذت می‌برم. از خود بی‌خود می‌شوم وقتی صدای «الله اکبر» را می‌شنوم، صدایی که در شهر می‌پیچد و می‌پیچد تا خسته دلان را امید و بشارتی بدهد. هیچ وقت تصور نمی کردم «الله اکبر» چنین نیرویی داشته باشد، گرچه همیشه در مواقع سختی به خدایم پناه برده ام.  

هر شب که فریاد «الله اکبر» آهسته تر می شود، بی قرار می شوم و نگران، انگار همه هستی من این شب ها به این فریاد بسته است. 

خدایا، تو کیستی و اراده ات بر چیست؟ ما را دریاب، همه دوستانمان را که این روزها دل به عدل تو بسته اند، دریاب، آنها را که به ناحق پشت میله های زندان گرفتار شده اند، دریاب.  

خدای من، پروردگارا، با ما باش و صدای ما را بشنو.

در حاشیه نماز جمعه تهران و سنتی که شکست

تهران روزهای عجیبی را پشت سر می‌گذارد. اتفاقاتی در این روزها افتاده که در تاریخ کشورمان بی‌نظیر است. تجاربی کسب کرده‌ایم که ما را به آزادی و دموکراسی نزدیک و نزدیک‌تر می‌کند. یکی از این تجربه‌ها، حرکت در چارچوب قانون و استفاده از ظرفیت‌های قانونی کشورمان است. معمولا جنبش‌های ایران قانون‌گریز بوده‌اند و این ویژگی هزینه‌های سنگینی در ابتدا برای جنبش و در مقیاسی کلان، برای ایران داشته است؛ اما جنبش سبز، جنبشی قانون‌گراست و در راستای احیای آن دسته از قوانین کشورمان که سال‌هاست نادیده گرفته شده. با این رویکرد، قدرت‌مداران و انحصارطلبان خلع سلاح می‌شوند و رفته رفته ابزارهای سرکوب خود را از دست می‌دهند. یکی از این ابزارهای سرکوب، متاسفانه تریبون نماز جمعه بود که در همه این سال‌ها به وسیله‌ای برای تخریب آزادی‌خواهان، تهمت زدن و فشار بر جامعه مدنی تبدیل شده بود. اما امروز عاقبت این سنت ناصواب شکست و برای اولین بار در طول این یکی دو دهه اخیر، نماز جمعه بستری شد برای طرح اندیشه آزادی و جمهوریت. حضور میلیونی مردمی که معترض به نتایج انتخابات ریاست‌جمهوری هستند، شکل و ماهیت نماز جمعه این هفته را تغییر داد و افقی پیش رویمان گشود که مبارک است. حالا یاد گرفته‌ایم حتی از نماز جمعه هم می‌توانیم برای پی‌گیری مطالبات خود استفاده کنیم، یعنی همان ابزاری که سال‌ها چماقی شده بود در دست قدرت‌طلبان که به سرمان می‌کوبیدند. این یعنی، استفاده از ابزارهای قانونی کشور و از بین بردن انحصار نماز جمعه.
امروز قدرت‌طلبان به معنای واقعی کلمه مستاصل شده بودند و در نتیجه همین استیصال دست به کاری زدند که پیش از این فقط اسرائیل چنین کرده بود، یعنی ضرب و شتم نمازگزاران. می‌دانم ضربات باتوم دردآور است و گاز اشک‌آور ترسناک. خودم هم امروز گاز اشک‌آور را تجربه کردم، اما تجربه شیرینی بود و من برای این پیروزی خوشحالم. به همه شما تبریک می‌گویم. 

اما در پست بعدی، از وجوه دیگر نماز جمعه این هفته تهران خواهم نوشت، از شعار «مرگ بر روسیه» و سخنان هاشمی رفسنجانی.              

و باز هم تراژدی سقوط هواپیما

 

ده‌ها نفر در یک لحظه کشته می‌شوند و زمین همچنان می‌چرخد، بی‌ آنکه خللی در کار جهان ایجاد شود. این خاصیت جهان ماست که همه چیز را می‌بلعد، مثل یک اژدهای گرسنه. از شی گرفته تا انسان، همه ذره‌ای هستند که عاقبت در این جهان حل می‌شوند. مرگ همه چیز و همه کس را درمی‌یابد و گریزی از آن نیست، اما این واقعیت دلیلی برای تسلیم و انفعال نمی‌شود. ما می‌دانیم که می‌میریم و برای بقای بیشتر مبارزه می‌کنیم. به بیانی دیگر، همان‌گونه که محکوم به مرگ هستیم، ناگزیر از زندگی هم هستیم. پس تلاش می‌کنیم عمر بیشتری به دست بیاوریم، حتی یک روز یا یک ساعت و اگر کسی چنین نکند، «تقصیرکار» است.
اما «تقصیرکاران» - حداقل به باور من - دو گروه هستند؛ گروهی که به «خود» جفا می‌کنند و گروهی که به «دیگران» و بحث من در این یادداشت متوجه گروه دوم است، یعنی حاکمان، زمامداران و دولتمردان. هیچ چیزی نافی مسئولیت آنان در قبال جان مردمان نیست. اولین و اصلی‌ترین وظیفه آنان فراهم آوردن بستری است برای زندگی و مرگ طبیعی آدم‌ها. هر چه در جامعه‌ای درصد مرگ‌های غیرطبیعی بیشتر باشد، مسئولان آن جامعه «تقصیرکارتر» هستند. این واقعیت که انسان‌ها در نهایت هر کدام به دلیلی می‌میرند، نمی‌تواند بهانه‌ای برای کم‌کاری و بی‌توجهی آنان باشد، به هیچ‌وجه.
متاسفانه ایران یکی از سانحه‌خیزترین کشورها در جهان شده است. هر سال در این کشور ده‌ها هزار نفر بر اثر سوانح غیرطبیعی می‌میرند که بیشتر آنها کشتگان جاده‌ها هستند و چند رده پایین‌تر، کشتگان سوانح هوایی. در این یک دهه اخیر چندین هواپیمای ایران سقوط  کرده است و صدها هموطن ما کشته شده‌اند. این آمار در جهان بی‌نظیر است و تصور می‌کنم از این حیث اول باشیم. علتش را نیز دیگر همه می‌دانند. فرسودگی ناوگان هوایی ایران و عدم امکان خرید هواپیماهای نو و درجه اول. اما چرا ما نمی‌توانیم شبکه هوایی کشورمان را مجهز کنیم؟ تحریم شده‌ایم؟ خب چرا؟ این چگونه دیپلماسی بوده که اجازه تحریم کشورمان را داده است؟ این‌ها سئوالاتی است که حکومت باید پاسخشان بدهد و باید راهکاری پیدا کند برای شکستن تحریم‌ها، چون جان هموطنان‌مان در خطر است. اما آیا چنین اراده‌ای وجود دارد؟ گمان نکنم.
امروز 168 نفر بر اثر سانحه هوایی کشته شدند. دیروز نیز چنین بود و احتمالا فردا هم چنین باشد. متاسفم برای خودمان که به این وضع دچار شده‌ایم.     

 

پس از تحریر: امروز دولت ارمنستان عزای عمومی اعلام کرد، اما دولت ایران چنین نکرد. این هم نشانه ای دیگر از بی توجهی مسئولان کشور به جان هموطنان ایرانی است.   

حکایت آن سیلی

سه، چهار روز قبل وقتی یادداشت عبدالجبار کاکایی را خواندم، دلم گرفت، همان یادداشت معروفش را که به نظرم از همه شعرهایش زیباتر است. نوشته بود که پسرش را جلوی چشمانش سیلی زده‌اند و نتوانسته هیچ کاری بکند.
تصویر غم‌انگیزی است؛ استیصال پدر و نگاه ملتمسانه فرزند که حمایت پدر را طلب می‌کند. اما قضیه وقتی ابعاد تراژیک‌تری پیدا می‌کند که به وجوه اشتراک پدر و فرد کتک‌زن پی ببریم.
روزگاری کاکایی یک بسیجی بود و پاسدار انقلاب و نظام تا آنجا که به شاعر انقلاب شهرت یافت - لقبی که اکنون نیز درباره او به کار می‌برند و گمان نکنم مشکلی هم با آن داشته باشد. کسی هم که امروز به فرزند کاکایی سیلی می‌زند، یک بسیجی است و لابد پاسدار انقلاب و نظام. پس هر دو یک سودا داشتند - یا دارند - و با  این حساب بر آن فرد کتک‌زن حرجی نیست چون او می‌خواسته از نظام و رهبر محبوبش دفاع کند.  

حال کاکایی از چه چیزی گله دارد؟ اگر خودش بیست سال قبل در موقعیتی مشابه با او قرار می‌گرفت، چنین نمی‌کرد؟ واقعا نمی‌دانم، چون قضاوت دراین‌باره خیلی دشوار است. احتمالا همین‌ها هم روح و روان کاکایی را آزار می‌دهد و باعث می‌شود متنی بنویسد که این‌چنین صدا کند واگرنه خیلی‌ها در این روزها که نه، در همه این سال شاهد سیلی خوردن فرزندانشان بوده‌اند و آب هم از آب تکان نخورده است.  

بگذریم! قصد من ملامت کاکایی نیست؛ نه به هیچ وجه. می‌خواهم یک تفاوت بزرگ میان او و هم‌نسلان او با بسیجی‌های امروز قائل شوم. این دو نسل درک متفاوتی از انقلاب و نظام دارند. نسل اول، نسل انقلاب است، همان نسلی که شاه را سرنگون کرد بلکه به استقلال و آزادی دست یابد. دفاع آن از نظام و انقلاب هم در سایه اعتقاد به استقلال و آزادی معنا پیدا می‌کند. اگر نظام نتواند این آرمان‌ها را تحقق بخشد، دیگر دلیل محکمی برای دفاع از آن وجود ندارد، مگر حس عاطفی و نوستالژی؛ اما نسل امروز بسیجیان چطور؟ آیا آنها هم به خاطر آزادی از نظام دفاع می‌کنند؟ من چنین باوری ندارم چرا که در این سال‌ها آنچه اتفاق افتاده، تحدید آزادی و گسترش استبداد بوده که این نسبت کاملا معکوس با آرمان‌های انقلاب دارد.
با این توضیحات حالا می‌توانم منظورم را از ابعاد تراژیک ماجرا بیان کنم. کاکایی بیشتر از یک پدر معمولی رنج می‌کشد چرا که علاوه بر سیلی خوردن پسر خود، شاهد تباهی آرمان‌ها و آرزوهایش بوده‌ است. این سیلی را انگار خود او خورد وقتی متوجه شد نسل بعدی بسیجیان که باید ادامه دهنده راه آنها می‌بودند، این‌چنین به کژراهه رفته‌اند و می‌روند.
متاسفم آقای کاکایی! 

میرحسین 18 تیر هم کنار ما بود

باز هم مجبور شدم سوژه یادداشتم را تغییر بدهم. دو سه روزی بود یک موضوع خاص را در ذهنم پایین و بالا می‌کردم و می‌خواستم چند خطی درباره آن بنویسم که مسئله مهم‌تری پیش آمد و تصمیم گرفتم این پست را بنویسم؛ حالا درباره نتیجه‌اش خودتان قضاوت کنید.
بعد راهپیمایی دیروز دیدم چند نفر از دوستان در وبلاگ‌های خود از اصلاح‌طلبان و خاتمی و میرحسین گلایه کرده‌اند که چرا پابه‌پای مردم در صحنه نیستند. این سئوال بسیار مهمی است - گرچه شاید جواب ساده‌ای داشته باشد - و ایجاب می‌کند کسی به آن پاسخ دهد.
راستش را بخواهید من هم دوست دارم هر چه سریع‌تر این جنبش به سرانجام برسد. گاهی هیجان‌زده می‌شوم، اما یکدفعه به شکل عجیبی تو لاک خودم می‌روم، امید پیدا می‌کنم و چند دقیقه بعد ناامید می‌شوم؛ مثل همه شما. می‌خواهم بروم به خیابان و فریاد بزنم که این دولت دروغگوست، ریاکار است، فاشیست است و ... می‌خواهم آزادی را هر چه سریع‌تر در آغوش بکشم و انتظار فرمان مستقیم و عاری از ابهام رهبر جنبش سبز را می‌کشم، اما موسوی دست به عصا راه می‌رود و طبیعی است که در این حالت گاهی از من و تو عقب بماند. این خصلت هر جنبش اجتماعی است که رهبران آن با کمی فاصله به قضایا نگاه می‌کنند. اگر دقت کرده باشید میرحسین معمولا بیانیه‌های خود را با یکی دو روز تاخیر منتشر می‌کند؛ مثلا دو روز پس از تایید انتخابات توسط شورای نگهبان آخرین بیانیه خود را نوشت، نه همان شب. تصور می‌کنم هر واژه آن بیانیه را بارها سبک سنگین کرده تا احتمال خطا را به حداقل برساند.
کوتاه بگویم که سیاست میرحسین موسوی روشن است؛ آنچنان که در 9 بیانیه خود خطاب به ملت ایران آنان را به نافرمانی مدنی و ادامه اعتراضات خود تا کسب نتیجه دعوت کرده است. اما درباره شیوه‌های نافرمانی براین باورم که میرحسین کار را به خود مردم سپرده‌ است تا ابتکار عمل را به دست بگیرند. در آخرین بیانیه خود نیز خیلی شفاف از خلاقیت مردم در ابداع راه‌های جدید مبارزه سخن گفته است. کمااینکه ابتکار خود مردم بود که 18 تیر و سالروز حمله وحشیانه به کوی دانشگاه را به انتخابات و اعتراضات خود پیوند زدند و حماسه‌ای دیگر آفریدند.
میرحسین نمی‌تواند و نباید هر روز یک بیانیه بدهد یا در همه راهپیمایی‌ها حضور یابد. او رهبر جنبش است و اگر به هر دلیلی شکوه و جلال رهبری از دست رود، کار جنبش تمام است. موسوی کماکان کنار ماست؛ حضور معنوی و فکری‌اش را در صحنه احساس می‌کنیم و همین کافی است. بقیه کارها را خود ما باید انجام دهیم. موافقید؟ 

در باب «کودتا» و پاسخی به فرهاد جعفری

می‌خواستم امروز یادداشتی درباره روابط ایران و روسیه بنویسم که از شکل معمول ارتباطات میان دو کشور خارج شده و صورتی دیگر به خود گرفته ‌است، اما چند عامل باعث شد که نوشتن این یادداشت را به زمان دیگری موکول کنم و به جای آن به بحث درباره مفهوم «کودتا» بپردازم.
یکی از مهم‌ترین این عوامل یادداشت آقای فرهاد جعفری بود که اصطلاح «کودتا» را برای توصیف اتفاقات اخیر ایران مناسب نمی‌داند که هیچ، بلکه آن را «دروغی بزرگ» می‌نامد. استدلال ایشان هم ریشه در یک تعریف ابتدایی از اصطلاح کودتا دارد و می‌نویسد:  

 «تا آنجایی که من می‌دانم، تعریف علمی و آکادمیک کودتا «اقدام نظامی و قهرآمیز گروهی از نظامیان یک کشور علیه سیاستمردان حاکم و برکناری آنان از قدرت با توسل به قوای قهریه» است. از کسانی که در روزها و هفته‌های گذشته این تعبیر را وارد ادبیات سیاسی این روزهای کشورمان کردند جا دارد که بپرسیم: مطابق این تعریف، کدام گروه از سیاستمردان که در مناصب قدرت و حاکم بودند، هدف اقدامات قهرآمیز و براندازانه قرار گرفتند و از سمت‌های خود برکنار شدند؟! (چون نمی‌شود که کسی علیه خودش کودتا کند. می‌شود؟!).» 

و از آنجا که من یکی از کسانی هستم که به جد معتقدم کودتایی از پس انتخابات ایران رخ داده است، خود را موظف می‌دانم به پرسش این نویسنده، صرف‌نظر از گرایش‌های سیاسی او پاسخ دهم. اما در عین حال چند سئوال هم دارم که امیدوارم ایشان پاسخ دهند.
همیشه فکر می‌کردم، بدیهیات نیازی به توضیح ندارد، اما گاهی در مواجهه با برخی آدم‌ها چنین ایجاب می‌کند که بگوییم مثلا واژه «آب» از دو حرف «الف» و «ب» تشکیل شده است. بر این اساس حالا هم باید توضیح دهم که در علوم اجتماعی و سیاسی هیچ امر مطلق و یگانه‌ای وجود ندارد، و نمی‌توان یک برداشت یا تفسیر از امری واقعی را تنها تفسیر ممکن و موجود دانست؛ چنین است اصطلاح «کودتا» که ریشه در یک کنش سیاسی توسط گروهی از «نظامیان» و با همکاری برخی سیاست بازان دارد.
همان‌طور که گفتم، آقای جعفری پایه‌های استدلال خود را بر یکی از ابتدایی‌ترین تعاریف «کودتا» قرار داده و نتیجه گرفته است که هیچ کودتایی از پس این انتخابات رخ نداده است. گرچه با همین تعریف نیز می‌توان وقوع کودتا در ایران را اثبات کرد، اما باز ذکر این نکته بدیهی را ضروری می‌دانم که کودتا ناظر به شیوه و نتایج حاصل از آن به گونه‌های مختلف تقسیم می‌شود. یکی از دانشمندانی که نوع‌شناسی تقریبا جامعی از کودتاها انجام داده، پرفسور ساموئل هانتینگتون است که قطعا معرف حضورتان است. هانتینگتون سه گونه کودتا تشخیص می‌دهد که عبارتند از کودتای براندازانه    (Breakthrough coup d’état)، کودتای مصلحانه (Guardian coupd’état) و کودتای وتو (Veto coup d’état) .
کودتای نوع اول، آن‌گونه که از نامش پیداست، یک کودتای کامل است که در جریان آن نظام سیاسی به کلی تغییر می‌کند. کودتای نوع دوم با هدف اصلاح امور کشور و مبارزه با فساد انجام می‌گیرد، نه تغییر کامل نظام سیاسی. اما کودتای نوع سوم - که من روی این تعریف تکیه می‌کنم- «به قصد مقابله و سرکوب مشارکت مردم در کسب حقوق سیاسی و اجتماعی‌شان» رخ می‌دهد. در این نوع کودتا نیروهای نظامی و انتظامی هرگونه مخالفت مدنی را در مقیاس گسترده و با شدت و حدت سرکوب می‌کنند. کشتار مخالفان و بازداشت آنان نیز جزیی ضروری از این نوع کودتا است تا بدین طریق نظمی آمرانه در جامعه حاکم شود. یکی از مصادیق این نوع کودتا، رویدادهای پس از انتخابات اخیر ایران است؛ انتخاباتی که می‌توانست تجلی خواست و اراده مردم باشد، محملی شد برای سرکوب این اراده و خواباندن همه صداهای مخالف. در همان ساعات انتخابات به ستادهای انتخاباتی میرحسین موسوی با چاقو و باتوم و گاز اشک‌آور و انواع سلاح‌ها هجوم آوردند و بسیاری از اعضای ستاد را بازداشت کردند. ساعتی پس از انتخابات، ماموران دادستانی با حضور در چاپخانه‌های روزنامه‌های اصلاح‌طلب از چاپ برخی مطالب جلوگیری کردند. صبح فردای انتخابات تعدادی از فعالین سیاسی و اعضای شاخص احزاب اصلاح‌طلب بازداشت و به مکان نامعلومی انتقال داده شدند. مردمی که در اعتراض به نتیجه انتخابات اجتماع کردند، به شکلی وحشیانه مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و... در ادامه ماجرا روزنامه «کلمه سبز» توقیف شد، بازداشت فعالان سیاسی، از جمله نمایندگان سابق مجلس و اعضای دولت‌های سابق شتاب بیشتری به خود گرفت، چند ده نفر کشته شدند، بیش از دو هزار نفر از مردم عادی دستگیر شدند تا امروز که بیست و چند روز از انتخابات می‌گذرد، جامعه نظم شکننده‌ای پیدا کند. این‌ها همه نشانه‌ها و علائم کودتایی است که علیه ملت صورت گرفته‌ است تا نماینده واقعی ملت که میرحسین موسوی باشد به قدرت نرسد و احمدی‌نژادی که دوران ریاست‌جمهوری‌اش به سر آمده است، دولت را غصب کند.
اما سئوالات من از آقای جعفری؛ آیا شما ندیدید که چگونه مردم و مخالفان را سرکوب کردند؟ آیا متوجه بازداشت فعالان سیاسی، روزنامه‌نگاران و توقیف مطبوعات بلافاصله پس از انتخابات نبودید؟ آیا دولتی که برآمده از رای واقعی ملت باشد، این‌چنین رفتار می‌کند؟ و سئوال آخر که نیاز به مقدمه‌ای کوتاه دارد. من طرفداران استبداد و این دولت نامشروع را به دو دسته تفسیم می‌کنم؛ گروهی که واقعا اطلاعات اندکی از مسائل دارند، همانان که تنها منبع فکری‌شان صدا و سیما است و دوم، گروهی که آگاهانه و برای سود و منفعت خود سینه چاک می‌دهند. شما به طور حتم از دسته اول نیستید. در نتیجه به شکل منطقی از دسته دوم هستید. اما شما که نویسنده هستید و اهل ادبیات، چگونه وجدانتان راضی به دفاع از این همه جنایت و دروغ می‌شود؟
 

اندر احوالات شیخ خاموش، هاشمی شاهرودی

«مدت‌ها قبل کسی به گوش آقای هاشمی شاهرودی، رئیس قوه قضاییه می‌رساند که آقای مرتضوی گفته ‌است، اگر قوه قضاییه چهار ستون داشته‌ باشد، سه ستون آن من هستم و یک ستون هم جناب شاهرودی. آقای هاشمی شاهرودی در پاسخ می‌گوید: آن یک ستون هم خودش است، نه من.»  

صرف‌نظر از اعتبار این نقل قول، به نظر می‌رسد واقعیت قوه قضاییه جز این نباشد. دستگاهی که باید داد مردم بستاند در این سال‌ها تبدیل به بیدادگاهی شده ‌است که گردانندگان واقعی آن نه هاشمی شاهرودی‌ها، بلکه مرتضوی‌هایی هستند که به نام بد شهره شده‌اند. قاضی جوان سال‌های نه چندان دور دادگاه انقلاب و دادستان امروز تهران هیچ پروایی ندارد از نمایش عناد خود با اصلاح‌طلبان و هر آنکه متفاوت با جریان سیاسی متبوع او می‌اندیشد. حال آنکه اولین و بدیهی‌ترین اصل قضاوت «بی‌طرفی» است که انگار در قاموس مرتضوی‌ها به هیچ وجهی نمی‌گنجد. از این رو قوه قضاییه در چنگال مرتضوی اعتبار خود را نه از افکار عمومی، بلکه از کسانی چون حسین شریعتمداری و تیم پرونده‌سازی کیهان می‌گیرند. بازخوانی رویدادهای سیاسی این سال‌ها نیز نشان از ارتباط همه‌جانبه این دو گروه با یکدیگر دارد، گروهی در قوه قضاییه با محوریت مرتضوی و گروهی در روزنامه کیهان با محوریت شریعتمداری. یکی می‌برد و دیگری می‌دوزد. کیهان پرونده‌ می‌سازد و قوه قضاییه دست به اقداماتی نظیر بازداشت سیاسی‌ها و دگراندیشان می‌زند و بالعکس. گاهی ما به طنز در تحریریه می‌گوییم، اگر می‌خواهید بدانید این ماه چه کسانی بازداشت می‌شوند، ستون «اخبار ویژه» کیهان را بخوانید.
اما سخن سر آقای هاشمی شاهرودی، رئیس قوه قضاییه بود، کسی که این روزها نگاه‌های بسیاری را به خود جلب کرده ‌است. خاتمی به او نامه می‌نویسد، موسوی نیز چنین می‌کند. خانواده‌های زندانیان سیاسی خود را به آب و آتش می‌زنند که عریضه‌های خود را به دستش برسانند، اما او همچنان ساکت است تا این گمان قوت بیشتری بگیرد که قوه قضاییه از دست رئیس خارج شده ‌است؛ هر چند که این عدم اختیار از بار گناهان هاشمی شاهرودی نمی‌کاهد. او با سکوت خود مهر تاییدی می‌زند بر اقدامات ضدانسانی مرتضوی‌ها و به نظر من حتی راضی به جنایاتی نظیر شکنجه هم هست. مروری بر حرف‌های دیروز او و خط و نشان‌هایی که برای همکاران شبکه‌های ماهواره‌ای و وبسایت‌های – به زعم او - ضد انقلاب کشیده گویای این حقیقت است. آقای هاشمی شاهرودی نامه همه خانواده‌های زندانیان سیاسی، موسوی، خاتمی و فعالان حقوق بشر را بی‌پاسخ گذاشته است و پس از سه هفته اولین سخنی که می‌گوید، تهدید مخالفان است و بس. همیشه از کنش افراد می‌توان پی به دیدگاه‌ها و تفکراتشان برد. کنش آقای هاشمی شاهرودی در این روزها نیز می‌تواند ما را با مرام و مسلک او آشنا سازد.

روزنامه‌نگار ناموجود به صحنه می‌آید

حالا که خبر می‌رسد سعید حجاریان به کما رفته ‌است، گمان می‌کنم وظیفه ماست که از کما بیرون بیاییم.
تا دیروز فکر می‌کردم اصلاحات به پایان رسیده‌ است و ما وارد دوره‌ای دیگر شده‌ایم با مختصات و تعاریفی دیگر. نمی‌توانستم حتی یک سطر هم بنویسم چون به اصلاحات باور داشتم و هر چه پیش‌تر می‌نوشتم نیز معطوف به این هدف بود.
حالا می‌نویسم چون به اصلاحات باوری دوباره پیدا کرده‌ام، حتی محکم‌تر از قبل. دیگر دلیلی برای سکوت نمی‌بینم و سکوت را ناشی از ضعف روح و اندیشه می‌دانم. می‌نویسم به امید اصلاحات و شکستن فضای اختناق، گرچه با نام مستعار؛ باشد که دین خودم را به حجاریان‌ها ادا کرده‌ باشم.
من روزنامه‌نگارم و نمی‌توانم چشم بر همه چیز ببندم و صلاح خود تنها جست‌وجو کنم. تعالی من به تعالی جامعه‌‌ای که در آن زیست می‌کنم بستگی دارد. سقوط این جامعه، سقوط من است.
خدایا از تو نیرو می‌گیرم.