این روزها به موازات راهپیمایی مردم تهران و مبارزه آنها با حامیان دولت احمدینژاد، نبردی هم در شهر قم در جریان است، شهر روحانیان و حوزه علمیه.
اساسا من نظری متفاوت با آنانی دارم که میگویند: «جنبش سبز نخستین جنبش اجتماعی - سیاسی گسترده در ایران یک صد سال اخیر است که بدون حمایت روحانیت راه خود را میپیماید.» از سویی نمیخواهم جنبش سبز را هم به یک جنبش دینی و مذهبی فروبکاهم و ابعاد گسترده آن را نادیده بگیرم. نه، چنین نیست و امیدوارم هیچگاه نیز جنبش سبز به این ورطه گرفتار نشود.
اما این جنبش یک وجه دینی هم دارد که نمیتوان آن را نادیده گرفت. به باور من، دهمین انتخابات ریاست جمهوری ایران دو گونه دینداری و دو دیدگاه متفاوت نسبت به دین و شریعت را به نحو بیسابقهای رویاروی هم قرار داد؛ دیدگاهی که از دین ابزاری برای سرکوب میسازد و دیدگاهی که به جنبههای رحمانی و اخلاقی دین توجه دارد.
در دیدگاه نخست، دین ماهیتی خشن و مستبدانه دارد که در قالب احکام حاکم دینی تجلی مییابد. کسی را یارای مقابله با این احکام نیست و هر آنچه حاکم میگوید، حرف خداست و واجب الاطاعت تا جایی که سرپیچی از آن به معنای ارتداد است. اما در دیدگاه دوم، اخلاق و مردمداری اهمیتی فوقالعاده مییابد. کسی نمیتواند به بهانه دفاع از دین، به جان و مال دیگری تعدی کند و اطاعت از حاکم دینی تا جایی رواست که در تقابل با خرد و ارزشهای اخلاقی و انسانی قرار نگیرد.
بر مبنای دیدگاه نخست، همه کسانی که معترضند به نتایج انتخابات و آن را جعلی میدانند، مرتد و مهدورالدم هستند، چرا که حاکم اسلامی آن را تایید کرده است. در نتیجه معتقدان به این دیدگاه این حق را برای خود قائلند که معترضان را به رگبار ببندند یا در زندانها به شکلهای مختلف شکنجه دهند.
اما بر مبنای دیدگاه دوم، معترضان را باید توجیه کرد، آن هم نه با ابزار سرکوب، بلکه با ارائه مستندات و شواهد. حتی اگر حاکم دینی هم انتخابات را تایید کرده باشد تا زمانی که عموم مردم چنین باوری ندارند، چنین انتخاباتی باطل و دولت برآمده از آن نامشروع خواهد بود.
به اعتقاد من، هیچ گاه مرزبندی روحانیون تا بدین حد پررنگ نبوده است و در طول 30 سال حکومت جمهوری اسلامی به یاد نمیآوریم چنین مخالفت گستردهای را از سوی روحانیون با دولت. روحانیون عملا به دو دسته تقسیم شدهاند، اما نه بر مبنای تعاریف قدیم که دو دسته روحانیون اصولگرا و اصلاحطلب را رودرروی هم قرار میداد. آرایش جدیدی شکل گرفته است که من توصیف دیگری جز آنچه در بالا آوردهام، برای آن قائل نیستم.
امروز آیتالله امینی، دبیر جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و چهرههای اصولگرایی چون آیتالله استادی و آیتالله جوادی آملی در کنار اصلاحطلبانی چون آیتالله صانعی و اعضای مجمع مدرسین حوزه علمیه قم قرار میگیرند. در نقطه مقابل آنان نیز مصباح یزدی و ابواب جمعی او قرار دارند که از حامیان اصلی محمود احمدینژاد هستند. این نبرد را نباید دست کم گرفت که به اعتقاد من بسیار تعیینکننده است و نتیجه آن شکست یا پیروزی جنبش سبز را رقم میزند.
در حاشیه توقیف روزنامه اعتماد ملی
قابل پیشبینی بود توقیف روزنامه اعتماد ملی، بهخصوص پس از انتشار نامه افشاگرانه مهدی کروبی درباره فجایع بازداشتگاهها و حمله کودتاچیان به او. امروز پرونده روزنامه اعتماد ملی بسته شد - حداقل تا زمانی که دولت کودتا بر سر کار است - و بعید میدانم اعتراضات مهدی کروبی هم به جایی برسد. به این ترتیب اصلاحطلبان یکی دیگر از معدود تریبونهای خود را از دست دادند تا ارتباطات آنان با تودهها دشوارتر از پیش شود. اما این اقدام یک پیام هم برای محمد صادق لاریجانی داشت، او که تازه از امروز بر صندلی ریاست قوه قضاییه تکیه زده است.
در روزهای اخیر شایعاتی درباره اختلاف صادق لاریجانی با مرتضوی و دیگر عوامل کودتا شنیده میشد. مثلا میگفتند که لاریجانی شرط پذیرش ریاست قوه فضاییه را برکناری سعید مرتضوی قرار داده است یا اینکه او معتقد به تقلب در انتخابات است و... حتی امروز صبح که حکم توقیف یک روزه اعتماد ملی صادر شده بود، میگفتند لاریجانی با این حکم مخالفت کرده چرا که تمایلی ندارد اولین روز کاریاش با چنین بحرانی مصادف شود و...
اگر این شایعات راست باشند، توقیف روزنامه اعتماد ملی، آغاز یک مبارزه نفسگیر میان او با مرتضوی و دارودستهاش است که بدجور ریشه در قوه قضاییه دواندهاند و باید دید که در نهایت، برنده این ماراتن چه کسی خواهد بود.
گذشته از این، توقیف اعتماد ملی زمینه امتحان زودرس لاریجانی را فراهم میکند. او از هم اکنون عهدهدار ریاست قوه قضاییه است و امروز صبح نیز خاطرنشان کرده که در دستگاه او باید عدالت حکمفرما باشد. حال این گوی و این میدان. حکم توقیف روزنامه اعتماد ملی کاملا ناعادلانه است. آیا لاریجانی در برابر این بیعدالتی موضع میگیرد؟ به زودی مشخص می شود.
تکمله: برای دوستان و همکارانم در روزنامه اعتماد ملی واقعا متاسفم. می دانم که تازه از فردا روزهای سختشان شروع می شود، روزهای خانه نشینی. امید داشته باشید بچه ها.
چقدر خوشحالم که کسی مرا نمیشناسد. میتوانم آنچه را که در دل دارم بنویسم بیآنکه خجالتزده شوم. روزهای اول گمان میکردم این وبلاگ جایی است برای ایدهها و حرفهای سیاسی که امکان انتشار در روزنامه را ندارد یا اینکه گفتنشان خطرناک است و... اما حالا میبینیم کارکرد دیگری هم دارد.
دوست دارم امشب از خودم بنویسم، از خود خودم که پشت این کامپیوتر نشستهام، نه از دیگران. پس آن سه چهار نفری هم که مرا میشناسند، لطفا هیچ به رویم نیاورند که یادداشتم را خواندهاند. ترجیح میدهم اگر حرفی درباره این یادداشت دارند به «روزنامهنگار ناموجود» بگویند، نه به خود واقعیام. نمیخواهم مرا به عنوان یک آدم ضعیف بشناسند، هر چند که این روزها واقعا ضعیف شدهام، تحلیل رفتهام، احساس بیپناهی میکنم، تنها ماندهام و نزدیکترین کسان هم نمیتوانند تسلابخش برایم باشند. مسئله ربطی به کودتا و خانهنشینی اجباری ندارد - البته این دو عامل بیتاثیر هم نیست - مسئله به خودم برمیگردد، به درونم. کلا من آدم ناآرامیام. انگار زندگی آرام به من نیامده است. هر چند وقت یک بار خودم را ویران میکنم. میزنم همه چیز را داغان میکنم تا بعد چیزی از این ویرانهها بسازم، یک چیز نو، اما این پروسه ویران کردن و بازسازی گاهی آنقدر هزینههای سنگینی برایم دارد که پشتم را تا میکند.
آتیش به آتیش دارم سیگار میکشم، مثل دودکش لوکوموتیو شدهام. تمرکزم را از دست دادهام، نمیتوانم دو خط کتاب بخوانم یا چیزی بنویسم. مثل چند سال قبل که مجرد بودم از خانه میزنم بیرون و کله سحر برمیگردم و هیچ چیزی هم آرامم نمیکند. بله، روزهای عجیبی شدهاست برایم. بدجور خودم را خراب کردهام.
حالا وقت بازسازی فرا رسیده است. نباید بگذارم بیشتر از این طول بکشد. شاید همچنان توان گام برداشتن بر ویرانهها را داشته باشم، اما احساس میکنم اطرافیانم را دارم آزار میدهم. من واقعا نمیخواهم به کسی بد کرده باشم. حتی تصورش هم برایم ناراحتکننده است. بگذریم.
عذرخواهی میکنم که شما را هم با توهماتم درگیر کردم. امیدوارم منظورم را از این حدیث نفس فهمیده باشید. میخواستم روحم را عریان و ذهنم را خالی کنم.
1- حالا کروبی در سیبل حملات انحصارطلبان قرار گرفته است. خبر میرسد که میخواهند به دفتر روزنامهاش حمله کنند و از تریبونهای نماز جمعه بدترین اتهامات را به او وارد میکنند. مشخص بود که واکنش آنان به نامه افشاگرانه کروبی چیزی جز این نخواهد بود، اما به نظرم، نامه کروبی حاوی آخرین نصایح شیخ به حکومت جمهوری اسلامی بود. خواه پند بگیرند و خواه نه. واقعیت بازداشتگاههایی مثل کهریزک جز این نبود و نیست. نمیتوان صورت مسئله را پاک کرد. حتی اگر کروبی هم چنین نمینوشت، دیگرانی بودند که این کار را میکردند. پس بیهوده است حمله به کروبی و تهمت زدن به او. آینه چون نقش تو بنمود راست، خودشکن آیینه شکستن خطاست. کروبی و دیگر بزرگان اصلاحات بیتردید آخرین کسانی هستند که مشفقانه از مسئولان حکومت میخواهند در رفتارشان تجدید نظر کنند.
2- مصباح یزدی، رئیسجمهور را در جایگاه خدایی مینشاند و اطاعت از او را واجب همچون اطاعت از خدا میداند. هر چند که این خبر ساعاتی پس از انتشار در خبرگزاری ایرنا، حذف شد، اما کسی هم تکذیبش نکرد. نمیپرسم از آقای مصباح که آیا دوران ریاستجمهوری آقای خاتمی هم چنین میاندیشید یا نه، چون پاسخ مشخص است. میترسم از عاقبت این ادعاها که از منظر شریعت، کفر است و از منظر سیاست، زمینهچینی برای یک دیکتاتوری عجیب و غریب که در آن هیچ کس حق کوچکترین نقدی به احمدینژاد ندارد.
3- چند روزی است که تلویزیون اعترافات دو نفر را به عنوان عوامل بمبگذاری شیراز پخش میکند. من این اعترافات را اولین بار در جمع اقوامم دیدم که همه آنها معتقد بودند، دروغین است و... واقعا نمیدانم این اعترافات چقدر حقیقت دارد و آیا آن دو نفر عوامل بمبگذاری هستند یا نه، چون هیچ شناختی از آنها ندارم، اما این را میدانم که دیگر کسی حرف صدا و سیمای جمهوری اسلامی را باور نمیکند. اینقدر که این حکومت دروغ به ناف ملت بسته است، حتی اگر یک بار هم حرف راست بزند، همه آن را دروغ میپندارند. وقتی عامل اعتماد وجود نداشته باشد، یک حکومت چگونه میتواند دوام بیاورد؟
نمیدانم این تخم لق چه زمانی شکسته شد که روزنامهنگار فارغ از جریانات سیاسی باید کار خودش را بکند و هیچ اهمیتی ندارد رسانهای که در آن قلم میزند. شاید این منش در کشورهایی با دموکراسی دیرپا سازگار باشد، اما در کشوری مثل ایران، تنها بهانهای است برای سلب مسئولیت از خود و چشم بستن بر حقایق.
مدتی است که میخواهم خطاب به خبرنگاران فارس - بهخصوص آن کسانی که میدانم هیچ قرابتی با اندیشه حاکم بر این رسانه ندارند - یادداشتی بنویسم، اما فرصت نمیشد تا امروز که روز خبرنگار است و بهترین بهانه برای نوشتن این یادداشت.
اول از همه بگویم، خوشحالم که خیلی از آنان در این روزهای کودتا اخراج شدهاند؛ نه اینکه کینهای به دل داشته باشم یا از بیکاری آنان شاد شوم. نه، قضیه این نیست. به نظرم یک توفیق اجباری نصیب این گروه شد که حرمت قلم خود را حفظ کنند. در همه این سالها «فارس» رسانهای بود برای سرکوب آزادیخواهان و خفه کردن هر صدای مخالف با دولت. شاید یک گروه خاص «تخریبچی» در این رسانه مستقر باشد و دوستان ما هم بیارتباط باشند با این همه اخبار نادرست و ناروایی که هر روز بر روی خروجی این خبرگزاری قرار میگیرد. من نمیدانم، اما معتقدم که حتی در این صورت هم بار مسئولیت آنان کم نمیشود. آنها قلم خود را در اختیار رسانهای قرار دادهاند که به بدنامی، دروغگویی و پروندهسازی شهره بود و هست، درست مثل کیهان. حالا شاید بگویید که غم نان باعث چنین چیزی شد، اما این سخن هم توجیه خوبی نیست. چگونه است که این همه روزنامهنگار بیکار حاضر به همکاری با این رسانه نشدهاند؟ آیا آنها غم نان نداشتند و ندارند؟ نه، قبول ندارم.
به اعتقاد من، روزنامهنگار یا خبرنگار نسبت به محیط اطراف خود مسئول است؛ اگر این محیط ناسالم و فاسد باشد باید با آن وداع کند و بس. نمیتوان دم از آزادی و روشنفکری و... زد، اما در یک رسانه فاشیست کار کرد. اینها با هم تضاد دارند.
من تفاوت قائل هستم میان رسانهای چون فارس با خبرگزاری مهر. گرچه ممکن است با سیاستهای کلی «مهر» موافق نباشیم، اما حداقل این را میدانیم که این خبرگزاری فاشیست نیست، پروندهسازی نمیکند و... راه خودش را میرود، میل به سنتها دارد و به یکسری اصول هم پایبند است، گیرم که گهگداری شیطنتهایی هم میکند، اما این یک رویه نیست. حال آیا خبرگزاری فارس چنین است؟ نه، به هیچوجه. این رسانه دست راست کودتاچیان و همتای کیهان شده است و همان بهتر که جمعی از دوستان ما، به صورت فلهای از آن اخراج شدند. میگویند، عدو شود سبب خیر. باشد که آنها هم شرافتمندانه زندگی کنند و تن به همکاری با ناکسان ندهند. این سخن زشت و بیشرمانه را هم تکرار نکنند که روزنامهنگار، مردهشور است و باید مرده همه را شست. روزنامهنگار یا خبرنگار برای تک تک واژههایی که مینویسد مسئول است. باید از پیش بسنجد که پیامد نوشته خود چیست یا اینکه با نوشته خود چه جریانی را تقویت میکند.
و در پایان؛ دوست دارم روز خبرنگار را به همه همکارانم تبریک بگویم. گرچه شاید در این شرایط تبریک گفتن بی معنا باشد، ولی ما باید خودمان را حفظ کنیم و نشان دهیم که هنوز زنده ایم. امیدوارم دوستان و همکاران دربندم، همه به زودی از بند رها شوند.
امروز صبح شنیدم که انجمن صنفی روزنامهنگاران را پلمب کردند. خانهمان را گرفتند. خانهشان خراب باد. این چند وقت اخیر فقط خبرهای بد شنیدهام. هر آدمی یک آستانه تحمل دارد و من این آستانه را رد کردهام. قدرت و روحیه یک هفته قبلم را هم ندارم. سیل خبرهای بد و بیکاری و خانهنشینی اجباری ضعیفم کرده. احساس میکنم چند سال پیر شدهام. گریهام گرفته. در تنهایی خانهام دارم زار میزنم. باز هم از خدا کمک خواستم. قرآن را باز کردم که آیات پایانی سوره نحل آمد:
«واصبرو ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لاتک فی ضیق مما یمکرون. ان الله مع الذین اتقوا والذین هم محسنون.» «شکیبایی پیشه کن که شکیباییت جز به توفیق الهی نیست و غم آنان را مخور و از بداندیشی آنان دلتنگ مباش. خداوند یار پرهیزگاران و کسانی است که خود نیکوکارند.»
1- خبر جالب و دست اول اینکه مجید مجیدی خبرنگاران صدا و سیما را به همراه دوربینهایشان از مجلس بزرگداشت زندهیاد سیفالله داد بیرون کرد. ظاهرا مجیدی به اکیپ خبرنگاران صدا و سیما گفته است که خدابیامرز سیفالله داد از این بنگاه دروغپراکنی نفرت داشته و خلاصه دلیلی ندارد که شما اینجا باشید.
دم مجیدی گرم. این روزها مصداق واقعی هنرمند مردمی شده است.
2- دیروز مثل همه شما من هم از خانه زدم بیرون و به موج معترضان پیوستم. البته قسمت نشد از ماشین پیاده شوم و فیض بیشتری ببرم اما از همان داخل ماشین هم توانستم از خجالت کودتاچیها دربیایم؛ چند بار الله اکبر گفتم و بوق ممتد هم که خوراک بود.
انگار همه اهالی تهران با ماشینهایشان به خیابان ولیعصر آمده بودند. ولیعصر با آن عظمتش قفل شده بود، جوری که برای رد کردن هر چهارراه یک ساعت در ترافیک میماندیم، اما چه باک! این بار اتفاقا ترافیک لذتبخشترین چیزها در جهان بود. مردم مرتب بوق میزدند و از شیشههای ماشینشان به هم علامت پیروزی نشان میدادند. کودتاچیها هم مانده بودند با این جمعیت چه کنند و...
3- مراسم تحلیف احمدینژاد بزرگترین شکست او بود. درغیاب چهرههای سرشناس سیاسی و مراجع تقلید، حضور کسانی چون عموپورنگ یا محمدرضا شریفینیا و افشین قطبی، واقعا سخیف بود و نشان از انزوای کامل احمدینژاد و حامیانش داشت. این مسئله را باید جدی گرفت.
4- میرحسین موسوی در آخرین سطرهای بیانیهاش که در اعتراض به پروژه اعترافگیری صادر کرد، نوشت: «زود خواهد بود که ملت محاکمه مرتکبین این فجایع را شاهد باشد و بازجویان و شکنجهگرانی که اینگونه با جان و آبروی او بازی میکنند بشناسد.»
حالت پیشگویانه سخنان میرحسین موسوی برخی از دوستان شکاکم را به شک انداخت که نکند پشت پرده خبری است که میرحسین میداند و ما نمیدانیم. اما پاسخ من چه بود؟ هیچ چیزی در میان نیست که میرحسین بداند و ملت نداند. همه چیز اینقدر عریان است. این سخن میرحسین هم از ایمان قلبی او به وعده الهی ناشی میشود که کاخ ظلم پایدار نیست و قطعا ویران میشود، اگر ملت برخیزند. آمین.
امشب بغض دارم. ببخشید اگر از این سطرها چیزی نصیبتان نمیشود جز اشک و ناله. امشب بغض دارم و میخواهم بغضم را فریاد بزنم؛ بگویم که شما جنایتکاران و مزدوران دولت کودتا تقاص جنایتهایتان را پس میدهید که در غیر این صورت، خدایی نیست، پروردگاری نیست.
برای من امروز که خبرهای این بیدادگاه را خواندم، روز تلخی بود و مثل شما، از ته دل گریستم. دوست دارم بنویسم که هیچ از بزرگی بزرگمردانی چون ابطحی، بهزاد نبوی، رمضانزاده، میردامادی و... در نظرم کم نشده است که اتفاقا امشب از همیشه آنان را بزرگتر یافتم.
این بیدادگاه خود بزرگترین شاهد تقلب در انتخابات و فساد حکومتی است که برای حفظ قدرت به هر کثافتی خود را آلوده میکند.
ببخشید اگر بیادبی کردم که گاهی باید به احساسات مجال بروز داد.
دلم سوخت وقتی چهره تکیده بهزاد نبوی را دیدم یا پیکر داغان ابطحی را. دیوانه شدم وقتی نگاه مضطرب رمضانزاده را دیدم و چشمان غمگین میردامادی را.
آقای ابطحی عزیز، هنوز تو بزرگی و محبوب جوانان این سرزمین.
آقای نبوی، هنوز همان چریک دوست داشتنی هستی که دنیا را به جاه و مقام نفروختهای.
آقای میردامادی هنوز هم وطنپرست و آزادهای.
آقای رمضانزاده، تو سخنگوی دلهای مایی.
و شما آقای امین زاده، آقای عطریان فر و آقای صفایی فراهانی، همه شما هنوز عزیز ملتید.
در برابر بزرگی شما سر تعظیم فرود میآوریم و جنایتکاران و جلادان را به خدای بزرگ میسپریم که خود میداند چه معاملهای با ایشان بکند.
داد شما ستانده می شود روزی.
چند روزی هست که میخواهم درباره حادثههای مکرر هوایی و زمینی در ایران بنویسم. البته، حادثه که عنوان درستی نیست؛ وقتی چیزی مرتب تکرار میشود دیگر نمیتوان حادثه نامیدش، بلکه یک روال و قاعده است.
قبلا هم یک یادداشت کوتاه به بهانه سقوط هواپیمای مسافربری تهران - ایروان نوشته بودم که چند پست پایینتر است و اگر دوست داشته باشید میتوانید بخوانید.
به هر حال در یادداشت قبلی از بیتوجهی مسئولین در قبال جان شهروندان و عدم مدیریت گفته بودم، اما اینجا رویکرد دیگری به مسئله دارم.
بحث من ناظر به روحیه جمعی ایرانیان است که در این سالها از همیشه آسیبپذیرتر شده است. آنچه من در این جامعه میبینم احساس یاس و ناکامی است که هر روز فراگیرتر از روز پیش میشود. شاید پیروزی اصلاحطلبان و میرحسین موسوی در انتخابات ریاستجمهوری میتوانست این روحیه را تقویت کند که متاسفانه نگذاشتند چنین شود. عکسالعمل گسترده مردم و اعتراضاتشان به نتایج انتخابات را دلیلی بر این مدعا میدانم و معتقدم، جامعه ایرانی انتخابات را فرصتی برای غلبه بر این حس تلخ ناکامی میدانست که وقتی آن را از دست رفته دید، لاجرم به مرحله انفجار رسید.
آری، روح این جامعه افسرده است؛ شاید این افسردگی ناشی از ضدفضیلتهایی باشد که در جامعه به شکل غریبی رواج پیدا کرده است، مثل دروغ و ریا و گداپروری یا حس تحقیر در جامعه جهانی. چهار سال دولت احمدینژاد شخصیت ایرانی در جهان را به چالش کشید. بیانیهها و قطعنامههای پیاپی بر ضد ایران و دست انداختن رئیسجمهور در مجامع جهانی اگرچه برای دولت و حامیانش بیاهمیت بود، اما در نظر مردم ایران خفتبار بود. چگونه میتوان شاهد تحقیر ایرانی بود و بیتفاوت ماند؟
همه این ها برای افسردگی و بیماری یک ملت کافی است و این بیماری خود را در تمام شئون اجتماعی نشان میدهد؛ در رفتار روزانه مردم با یکدیگر، در تجارت، صنعت، ورزش، اقتصاد و سرانجام مدیریت. نمیگویم مسبب این بیماری فقط احمدینژاد است، اما در دوران او مطمئنا تشدید شده است. در این شرایط امکان هر چیزی وجود دارد چرا که نهادها وظایف خود را به خوبی ایفا نمیکنند، نقشها از معنا تهی شدهاند و انگیزه و روحیه جمعی وجود ندارد. من نمیتوانم دو سانحه هوایی، فرود اضطراری چند هواپیما و تصادف دو قطار در کمتر از یک ماه را صرفا یک تصادف بنامم. این جامعه در حال متلاشی شدن است و تاکنون نیز با امید تغییر خود را سرپا نگه داشته بود. حال که این امید از بین رفته است، میباید منتظر سوانح بیشتری هم باشیم.
این بحث ادامه دارد.
دیشب یاد سخن میرحسین افتادم، وقتی که در خبرها خواندم، احمدینژاد چهار وزیر دولت نهم را عزل کرده است. علت عزل این چهار وزیر ظاهرا اعتراض آنها به اسفندیار رحیممشایی و سمت معاونتی بود که احمدینژاد برایش درنظر گرفته بود. همین و بس، چون برای یک آدم خودرای و خودمحور تنها و تنها یک انتقاد کافی است که شما را از حلقه نزدیکانش خارج کند.
اما حرف میرحسین چه بود؟ در جریان مناظرههای تلویزیونی کاندیداها - شاید مناظره با محسن رضایی بود - میرحسین گفت، من وزیر سربلند میخواهم، نه وزیر سربهزیر و گوش به فرمان. سخن روشنی است و گویای سعه صدر و نقدپذیری میرحسین موسوی. جز این هم نمیشود کشور را اداره کرد. اداره کشور یک کار گروهی است و محملی برای تضارب آرا. از دل بحث و انتقاد است که ایدههای خوب به ذهن میرسد و چرخ کشور میچرخد. هر چقدر که شهامت شنیدن نقد را بیشتر داشته باشیم، احتمال خطاهایمان در آینده کمتر میشود.
حال این چه رئیس دولتی است که حتی انتقاد وزیر خود را هم تحمل نمیکند؟ غیرخودیها هم که جای خود دارد. در فرهنگ علوم سیاسی برای این رفتار و روحیه یک اصطلاح خاص وجود دارد: دیکتاتوری.
از این بحث که بگذریم، عزل چهار وزیر احمدینژاد در واپسین روزهای دولت نهم نشان از اختلافات عمیق بین احمدینژاد و حامیانش دارد. میدانم که اصلا ترکیب کابینه بعدی احمدینژاد اهمیتی ندارد. وقتی دولت نامشروع است، چه فرقی میکند وزرای آن چه کسانی باشند. اما این مسئله مرا به یاد قرآن کریم و سخن خداوند بزرگ انداخت، آنجا که فرمود: «ومکرو و مکرالله والله خیر الماکرین».
آیا جز این است؟
چند روز قبل با یکی از دوستان روزنامهنگارم درباره مناظرههای انتخاباتی صحبت میکردم. او میگفت، مناظره موسوی - احمدینژاد قطعا به نفع احمدینژاد بود و اصلا صدا و سیما این مناظرهها را بر اساس ویژگیهای شخصیتی احمدینژاد طراحی کرده بود. شاهد هم میآورد که بعد این مناظره چند نظرسنجی معتبر انجام شد که همگی آنها از افزایش دو سه درصدی آرای احمدینژاد خبر میداد.
حقیقت اینکه، بعد این مناظره همه ما نگران واکنش تودهها بودیم. احمدینژاد مطابق معمول به شیوههای پوپولیستی روی آورده بود و این امکان وجود داشت که با آوردن اسم چند چهره آشنا به عنوان مفسدان مالی، محبوبیت از دست رفته خود را نزد تودهها بازیابد. این احتمال را هم منتفی نمیدانم که بعد مناظره به آرای او افزوده شده باشد، هرچند که برخی نظرسنجیها هم از افزایش رای موسوی خبر میداد و بنابراین قضاوت دقیقی نمیتوان دراینباره داشت.
اما به باور من، مسئله اصلی چیز دیگری است. نتیجه مناظره موسوی - احمدینژاد نه پای صندوقهای رای بلکه فردا و فرداهای انتخابات مشخص شد، روزهایی که ایران به پا خاست و جنبشی شکل گرفت که امروز از آن به عنوان «جنبش سبز» نام میبریم. به عبارتی، اگر مناظرهها نبود، شاید این جنبش اجتماعی - سیاسی هم هرگز پدید نمیآمد. بزرگترین خصلت این مناظرهها و بهخصوص مناظره موسوی - احمدینژاد، خصلت برانگیزاننده آن بود که به سرعت نمود بیرونی یافت.
حال من این نظر را کنار یک تئوری معروف قرار میدهم؛ حتما شنیدهاید که انقلابها یا جنبشهای بزرگ تحولگرایانه در فضایی شکل میگیرند که حداقل آزادی وجود داشته باشد. به بیانی دیگر، در یک فضای کاملا بسته و در شرایط اختناق کامل، امکان شکلگیری انقلاب و جنبشهای اجتماعی - سیاسی به حداقل میرسد. با این حساب، همان فضای نسبتا آزاد پیش از انتخابات و مناظرههای برانگیزاننده کاندیداها کافی بود که «جنبش سبز» پا بگیرد و امروز همه جهان را خیره کند.
حال خودتان قضاوت کنید! برنده مناظره موسوی - احمدینژاد چه کسی بود؟