ضربالمثل جالبی است که همه ما ایرانیان در زندگی حداقل چندباری به کارش بردهایم؛ میگویند، طرف خودش را به «کوچه علی چپ» زده است که حکایت از رندی و نقش بازی کردن به صورت آشکار دارد؛ حقیقت را میداند و وانمود میکند که نمیداند، باشد که «لنگان خرک خویش به منزل برساند» (ابن یمین).
دلم این روزها برای خودمان میسوزد که دولتمردان و حاکمانی داریم همیشه در «کوچه علی چپ». میدانند چه کردهاند و در اطرافشان چه میگذرد و با این حال گونهای سخن میگویند که انگار از هیچ چیزی خبر ندارند یا اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است. مصادیق فراوانند اما اینجا به یکی دو نمونه آن بیشتر اشاره نمیکنم که همین برای اثبات بیاخلاقی هر کسی کافی است.
چند وقتی است مهدی کروبی اسنادی منتشر میکند از فجایع بازداشتگاهها و تجاوز به پسران و دخترانی که به نتایج انتخابات معترض بودند و هستند. شیوهاش هم اینگونه بوده که اول هر سندی را به مسئولان قضایی و حکومتی ارائه میکند و بعد که نتیجهای نمیگیرد آن را در اختیار عموم قرار میدهد. هر بار هم مسئولان این سندها را میگیرند و میگویند، کروبی هیچ سندی ارائه نکرده و الخ.
دو روز قبل در روزنامهها خواندم که محمدرضا باهنر هم به این جمع اضافه شده و میگوید، اگر کروبی سندی در راستی ادعاهای خود ارائه ندهد باید به اتهاماتش رسیدگی شود، دقیقا همان جملاتی که مسئولان قضایی کشور و ایضا کیهان و همفکرانشان به کار میبرند.
در همان روز خواندم که احمدینژاد گفته است، معترضان به نتایج انتخابات تاکنون هیچ سندی ارائه نکردهاند، حال آنکه فقط کمیته صیانت از آرا به ریاست حجتالاسلام محتشمیپور بیش از 10 بیانیه تفصیلی منتشر کرده که در آن شرح همه تخلافات انتخاباتی جز به جز آمده است. جالب آنکه برخی از این تخفلات آنقدر علنی و آشکار است که اگر در دادگاه بیطرفی به آنها رسیدگی شود، ملتی به آن میتواند شهادت بدهد.
اینها مرا یاد داستانی که بر یکی نزدیکانم گذشته است، میاندازد. چند سال قبل یکی از اعضای خانوادهام که برای کاری به یکی از کشورهای فقیر اروپای شرقی سفر کرده بود به فروشگاهی میرود و اجناسی به نیت سوغات میخرد. بعد که پول اجناس را تحویل فروشنده میدهد، فروشنده میگوید شما هیچ پولی پرداخت نکردهاید. تصور کنید چه موقعیت عجیبی است. طرف پول را گرفته، اما انکارش میکند. در چنین موقعیتی چه میتوان کرد؟
حالا کروبی، موسوی و سایر اصلاحطلبان مرتب سند ارائه میکنند و طرف مقابل میگوید که شما هیچ سندی ندارید. اصلا شکل بازی تغییر کرده است. ماجرا به یک کلاهبرداری بزرگ میماند و بدتر آنکه قاضی و دادگاه هم به روشنی جانب آن کلاهبردار را میگیرند. چنین است وضعیت امروز کشور اسلامی ما.
حالا حرکت بعدی کودتاچیان را میتوان پیشبینی کرد. راست اینکه از ابتدا هم پیدا بود احمدینژاد و حامیان او قصد بازداشت میرحسین موسوی و کروبی را دارند تا به خیال خود قائله را فیصله دهند، اما کسی گمان نمیبرد اینقدر زود دست به کار شوند. پشتوانه مردمی این دو بزرگمرد دلیلی بود بر راحتی خیال ما از مصونیت این دو، اما تجربه ثابت کرده است، وقتی ماشین کودتا راه میافتد تا آخر خط حرکت می کند و جز این هم نمیتواند باشد.
امشب نزدیکترین آدمها به موسوی و کروبی بازداشت شدند، کسانی چون علیرضا بهشتی و مرتضی اولیری و دفاتر مهدی کروبی و حزب اعتمادملی نیز پلمپ شد تا کودتاچیان به پرده آخر سناریوی خود برسند، یک صحنه تراژیک که با بازداشت و محاکمه میرحسین موسوی و مهدی کروبی برای همیشه در ذهن ایرانیان باقی خواهد ماند. اما واکنش مردم به این ماجرا چه خواهد بود؟ آیا یک بار دیگر ایرانیان رهبران خود را تنها میگذارند، همانگونه که احمدینژاد و دیگر سران کودتا پیشبینی میکنند؟ یا اینکه شاهد قیامی ملی خواهیم بود؟ آیا هنوز مردم آماده جانفشانیاند؟ یا اینکه به خانههای خود رفتهاند و با سیاست وداع دوباره کردهاند؟
پاسخ این سئوالات را به زودی درمییابیم و کم و کیف این پاسخ سرنوشت ایران را برای چند دهه رقم خواهد زد.
1- میگویند، کودتای مخملی علیه مردم شده است. اما به نظرم آنقدرها هم مخملی نبود؛ جنس این کودتا خیلی زبرتر از جنس مخمل بود.
2- چقدر این روزهای ایران شبیه جلد شش و هفت از داستانهای «هری پاتر» شده است. در این دو جلد، لرد سیاه یا همان ضدقهرمان داستان بازمیگردد و قدرت به دست مرگخواران میافتد. درست مثل امروز ما، قهرمانان داستان را زندانی و شکنجه میکنند، خیلیها تحت تعقیب و فراریاند تا عاقبت خیر بر شر پیروز میشود. بیخود نیست که کیهان همیشه به هری پاتر و نویسنده آن خانم «جی. کی. رولینگ» فحش میداد.
3- هر چیزی که در جهان طرفدار پیدا میکند، کیهان به آن فحش میدهد و ایضا حامیان کیهان. مثالها بیشمارند، اما من فکر میکنم این یک جور بیماری خطرناک است که همیشه ساز مخالف با جهان بزنیم.
4- خاتمی شجاع شده است، شجاعتر از یک یا دو ماه قبل. سخنان امروزش در نقد سیاستهای فاشیستی فوقالعاده بود، اما ای کاش در دوران ریاست جمهوریاش کمی محکمتر مقابل فاشیستها میایستاد. آرزو که عیب نیست. هست؟
5- دکتر حسین بشیریه گفته است که در این شرایط آیتالله منتظری میتواند نقش رهبری جنبش را برعهده گیرد. سخن قابل تاملی است، اما باید دید آیا ایشان توان رهبری را دارد، گرچه در بزرگی و آزادیخواهی ایشان شکی نیست. امیدوارم کسی باب بحث دراین باره را باز کند.
در میان همه موضعگیریها و سخنان رهبران سیاسی ایران در یکی دو ماه اخیر، شاید سخنان دیروز آقای خامنهای از همه مهمتر باشد به این خاطر که علوم انسانی را مستقیم نشانه رفته است. من همیشه این پرسش برایم وجود داشت که چرا جمهوری اسلامی موضعی منفی علیه طالبان دارد در حالی که میان رهبران آن اشتراکات نظری بسیاری وجود دارد. امروز به پرسشم این گونه میتوانم پاسخ بدهم که وجود چهرههایی چون هاشمی و خاتمی در راس قوه اجرایی کشور چنین امکانی را سلب میکرد و حال که حاکمیت کاملا یکدست شده و احزاب اصلاحطلب نیز جملگی در آستانه حذف قرار دارند، سادهتر میتوان به سمت طالبانیسم حرکت کرد.
برای اثبات این ادعا در وهله اول باید طالبانیسم را تعریف کرد و این تعریف با نگاهی به عملکرد حکومت طالبان در افغانستان حاصل میآید. آنچه طالبان در دوران سلطه بر کشور افغانستان در نظر داشت و هنوز هم به آن گرایش دارد، پیاده کردن دقیق و جز به جز احکام شریعت بود، فارغ از زمان و مکان چرا که به باور آنان این احکام ازلی - ابدی است و در نتیجه امکان اجرای آن در هر شرایطی وجود دارد. از این رو حکومت طالبان کمر به حذف همه عناصر مدرنیته و نشانههای مدرنیسم میبندد و در این راه تا آنجا پیش میرود که تمام دانشگاهها و حتی مدارس را تعطیل میکند.
نکتهای که در این میان شاید یک پارادوکس به نظر برسد، توجه حکومت طالبان به دانش روز نظامی و جنگافزارهای مدرن است. تا آنجا که ما میدانیم هیچ وقت طالبان دست رد به این نوع ابزار نزد و اتفاقا با گروهی به اتحاد رسید که از هر حیث با تکنولوژی و فنآوری روز جهان آشنا بود، یعنی گروه القاعده. به عبارتی، نبرد طالبان با مدرنیته تا آنجا ادامه دارد که پای علوم انسانی در میان باشد و هنگامی که مسئله تکنولوژی مطرح میشود، نزاع خاتمه مییابد.
حال کشور ما به مرحلهای رسیده است که رهبر آن اعلام نبرد با علوم انسانی میکند و میگوید که این علوم به بیدینی جوانان منجر میشود. توجه داشته باشید که آقای خامنهای همیشه از پیشرفت علمی سخن رانده است. وقتی این دو موضع متفاوت را در کنار هم میگذاریم، به این نتیجه میرسیم که مراد او فقط پیشرفت در تکنولوژی و علومی است جدای از علوم انسانی.
اما جایگزین علوم انسانی چیست و چه علمی میتواند در غیاب علومی چون فلسفه، جامعهشناسی، سیاست و... جامعه را هدایت کند؟ پاسخ واضح است: فقه. از نگاه او فقه جامع علوم است و با اتکا به قوانین فقهی و شریعت میتوان همه روابط را تنظیم کرد، چه فردی و چه اجتماعی. اینجاست که به شباهت دو تفکر در افغانستان و ایران میرسیم. تصور میکنم که ما به آخر خط رسیدهایم. آقای خامنهای حرف آخر را زد و آب پاکی را ریخت روی دست همه. اگر کشور از این مرحله به سلامت عبور کند که هیچ، واگرنه ... خودتان آخرش را حدس بزنید.
در حاشیه بیدادگاه امروز
امروز که چهارمین اپیزود از دادگاههای نمایشی برگزار شد، یکی در فیس بوک نوشت، این دادگاه اولین جلسه کابینه رئیسجمهور موسوی بود با این تفاوت که ریاستش را به جای موسوی فلان قاضی بدنام برعهده داشت.
صرفنظر از وجه احساسی و غلوشده این پیام، نگاه نویسنده آن را قابل ستایش میدانم. واقعیت این است، امروز چهرههایی پای میز محاکمه آمدند که جملگی از نخبگان کشور محسوب میشوند. برخی از آنها سابقه طولانی خدمت در دولت را دارند، آن هم در کسوت وزیر، معاون وزیر، سخنگوی دولت یا مشاور رئیسجمهور. پس هیچ بعید نبود اگر نام موسوی از صندوقهای رای درمیآمد، این چهرهها را دوباره در هیات دولت و پشت میز وزارت ببینیم. حق هم جز این نیست. چندین و چند سال کار عملی در کنار مطالعه و تحقیق از آنان چهرههایی ساخته است صاحب تجربه و خرد که با اطمینان میتوان سکان اداره کشور را به دستشان سپرد، اما دریغ و صد دریغ که چه راحت قربانی میشوند نخبگان ما! چه راحت قربانی کینهتوزی اقتدارگرایانی میشوند که در این چهار سال به پشتوانه جهل خود ایران را ویران کردهاند! و صد البته آنچه بیشترین آسیب را از این رهگذر میبیند، خود نظام جمهوری اسلامی است که طول عمرش را بیهیچ تردیدی مدیون همین اصلاحطلبان است.
یکی دو سال قبل سازمان مجاهدین انقلاب نامهای خطاب به آیتالله خامنهای منتشر کرد که در آن به صورت ضمنی از جفایی که در حق اصلاحطلبان میشد، گلایه شده بود. نکته مهم این نامه پرسشی بود کم و بیش با این مضمون که اگر دوم خرداد و اصلاحطلبان نبودند، آیا به جای عراق این ایران نبود که اکنون زیر چکمههای سربازان آمریکایی قرار داشت.
به نظرم پرسش مهمی بود که از آن موقع تا حالا در ذهنم مانده است. اما پاسخ من به آن «آری» است. بر این باورم که اگر ایران تاحالا استقلال خود را از دست نداده به پشتوانه اصلاحطلبان و تجربه و خرد آنان بوده است. پس از اصلاحطلبان، قطعا جمهوری اسلامی با بحرانهای خارجی شدیدی مواجه خواهد شد و چه بسا اگر ایران را به باد ندهد، - به گفته میرحسین موسوی – امتیازهای ننگینی به خارجیها خواهد داد، ننگینتر از عهدنامههای ترکمانچای و گلستان. در هر صورت سرنوشت نظامی که نخبگان خود را میخورد جز این نمیتواند باشد.
تکمله: دیدن چشمان اشکالود حجاریان برایم خیلی سنگین بود.
این روزها به موازات راهپیمایی مردم تهران و مبارزه آنها با حامیان دولت احمدینژاد، نبردی هم در شهر قم در جریان است، شهر روحانیان و حوزه علمیه.
اساسا من نظری متفاوت با آنانی دارم که میگویند: «جنبش سبز نخستین جنبش اجتماعی - سیاسی گسترده در ایران یک صد سال اخیر است که بدون حمایت روحانیت راه خود را میپیماید.» از سویی نمیخواهم جنبش سبز را هم به یک جنبش دینی و مذهبی فروبکاهم و ابعاد گسترده آن را نادیده بگیرم. نه، چنین نیست و امیدوارم هیچگاه نیز جنبش سبز به این ورطه گرفتار نشود.
اما این جنبش یک وجه دینی هم دارد که نمیتوان آن را نادیده گرفت. به باور من، دهمین انتخابات ریاست جمهوری ایران دو گونه دینداری و دو دیدگاه متفاوت نسبت به دین و شریعت را به نحو بیسابقهای رویاروی هم قرار داد؛ دیدگاهی که از دین ابزاری برای سرکوب میسازد و دیدگاهی که به جنبههای رحمانی و اخلاقی دین توجه دارد.
در دیدگاه نخست، دین ماهیتی خشن و مستبدانه دارد که در قالب احکام حاکم دینی تجلی مییابد. کسی را یارای مقابله با این احکام نیست و هر آنچه حاکم میگوید، حرف خداست و واجب الاطاعت تا جایی که سرپیچی از آن به معنای ارتداد است. اما در دیدگاه دوم، اخلاق و مردمداری اهمیتی فوقالعاده مییابد. کسی نمیتواند به بهانه دفاع از دین، به جان و مال دیگری تعدی کند و اطاعت از حاکم دینی تا جایی رواست که در تقابل با خرد و ارزشهای اخلاقی و انسانی قرار نگیرد.
بر مبنای دیدگاه نخست، همه کسانی که معترضند به نتایج انتخابات و آن را جعلی میدانند، مرتد و مهدورالدم هستند، چرا که حاکم اسلامی آن را تایید کرده است. در نتیجه معتقدان به این دیدگاه این حق را برای خود قائلند که معترضان را به رگبار ببندند یا در زندانها به شکلهای مختلف شکنجه دهند.
اما بر مبنای دیدگاه دوم، معترضان را باید توجیه کرد، آن هم نه با ابزار سرکوب، بلکه با ارائه مستندات و شواهد. حتی اگر حاکم دینی هم انتخابات را تایید کرده باشد تا زمانی که عموم مردم چنین باوری ندارند، چنین انتخاباتی باطل و دولت برآمده از آن نامشروع خواهد بود.
به اعتقاد من، هیچ گاه مرزبندی روحانیون تا بدین حد پررنگ نبوده است و در طول 30 سال حکومت جمهوری اسلامی به یاد نمیآوریم چنین مخالفت گستردهای را از سوی روحانیون با دولت. روحانیون عملا به دو دسته تقسیم شدهاند، اما نه بر مبنای تعاریف قدیم که دو دسته روحانیون اصولگرا و اصلاحطلب را رودرروی هم قرار میداد. آرایش جدیدی شکل گرفته است که من توصیف دیگری جز آنچه در بالا آوردهام، برای آن قائل نیستم.
امروز آیتالله امینی، دبیر جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و چهرههای اصولگرایی چون آیتالله استادی و آیتالله جوادی آملی در کنار اصلاحطلبانی چون آیتالله صانعی و اعضای مجمع مدرسین حوزه علمیه قم قرار میگیرند. در نقطه مقابل آنان نیز مصباح یزدی و ابواب جمعی او قرار دارند که از حامیان اصلی محمود احمدینژاد هستند. این نبرد را نباید دست کم گرفت که به اعتقاد من بسیار تعیینکننده است و نتیجه آن شکست یا پیروزی جنبش سبز را رقم میزند.
در حاشیه توقیف روزنامه اعتماد ملی
قابل پیشبینی بود توقیف روزنامه اعتماد ملی، بهخصوص پس از انتشار نامه افشاگرانه مهدی کروبی درباره فجایع بازداشتگاهها و حمله کودتاچیان به او. امروز پرونده روزنامه اعتماد ملی بسته شد - حداقل تا زمانی که دولت کودتا بر سر کار است - و بعید میدانم اعتراضات مهدی کروبی هم به جایی برسد. به این ترتیب اصلاحطلبان یکی دیگر از معدود تریبونهای خود را از دست دادند تا ارتباطات آنان با تودهها دشوارتر از پیش شود. اما این اقدام یک پیام هم برای محمد صادق لاریجانی داشت، او که تازه از امروز بر صندلی ریاست قوه قضاییه تکیه زده است.
در روزهای اخیر شایعاتی درباره اختلاف صادق لاریجانی با مرتضوی و دیگر عوامل کودتا شنیده میشد. مثلا میگفتند که لاریجانی شرط پذیرش ریاست قوه فضاییه را برکناری سعید مرتضوی قرار داده است یا اینکه او معتقد به تقلب در انتخابات است و... حتی امروز صبح که حکم توقیف یک روزه اعتماد ملی صادر شده بود، میگفتند لاریجانی با این حکم مخالفت کرده چرا که تمایلی ندارد اولین روز کاریاش با چنین بحرانی مصادف شود و...
اگر این شایعات راست باشند، توقیف روزنامه اعتماد ملی، آغاز یک مبارزه نفسگیر میان او با مرتضوی و دارودستهاش است که بدجور ریشه در قوه قضاییه دواندهاند و باید دید که در نهایت، برنده این ماراتن چه کسی خواهد بود.
گذشته از این، توقیف اعتماد ملی زمینه امتحان زودرس لاریجانی را فراهم میکند. او از هم اکنون عهدهدار ریاست قوه قضاییه است و امروز صبح نیز خاطرنشان کرده که در دستگاه او باید عدالت حکمفرما باشد. حال این گوی و این میدان. حکم توقیف روزنامه اعتماد ملی کاملا ناعادلانه است. آیا لاریجانی در برابر این بیعدالتی موضع میگیرد؟ به زودی مشخص می شود.
تکمله: برای دوستان و همکارانم در روزنامه اعتماد ملی واقعا متاسفم. می دانم که تازه از فردا روزهای سختشان شروع می شود، روزهای خانه نشینی. امید داشته باشید بچه ها.
چقدر خوشحالم که کسی مرا نمیشناسد. میتوانم آنچه را که در دل دارم بنویسم بیآنکه خجالتزده شوم. روزهای اول گمان میکردم این وبلاگ جایی است برای ایدهها و حرفهای سیاسی که امکان انتشار در روزنامه را ندارد یا اینکه گفتنشان خطرناک است و... اما حالا میبینیم کارکرد دیگری هم دارد.
دوست دارم امشب از خودم بنویسم، از خود خودم که پشت این کامپیوتر نشستهام، نه از دیگران. پس آن سه چهار نفری هم که مرا میشناسند، لطفا هیچ به رویم نیاورند که یادداشتم را خواندهاند. ترجیح میدهم اگر حرفی درباره این یادداشت دارند به «روزنامهنگار ناموجود» بگویند، نه به خود واقعیام. نمیخواهم مرا به عنوان یک آدم ضعیف بشناسند، هر چند که این روزها واقعا ضعیف شدهام، تحلیل رفتهام، احساس بیپناهی میکنم، تنها ماندهام و نزدیکترین کسان هم نمیتوانند تسلابخش برایم باشند. مسئله ربطی به کودتا و خانهنشینی اجباری ندارد - البته این دو عامل بیتاثیر هم نیست - مسئله به خودم برمیگردد، به درونم. کلا من آدم ناآرامیام. انگار زندگی آرام به من نیامده است. هر چند وقت یک بار خودم را ویران میکنم. میزنم همه چیز را داغان میکنم تا بعد چیزی از این ویرانهها بسازم، یک چیز نو، اما این پروسه ویران کردن و بازسازی گاهی آنقدر هزینههای سنگینی برایم دارد که پشتم را تا میکند.
آتیش به آتیش دارم سیگار میکشم، مثل دودکش لوکوموتیو شدهام. تمرکزم را از دست دادهام، نمیتوانم دو خط کتاب بخوانم یا چیزی بنویسم. مثل چند سال قبل که مجرد بودم از خانه میزنم بیرون و کله سحر برمیگردم و هیچ چیزی هم آرامم نمیکند. بله، روزهای عجیبی شدهاست برایم. بدجور خودم را خراب کردهام.
حالا وقت بازسازی فرا رسیده است. نباید بگذارم بیشتر از این طول بکشد. شاید همچنان توان گام برداشتن بر ویرانهها را داشته باشم، اما احساس میکنم اطرافیانم را دارم آزار میدهم. من واقعا نمیخواهم به کسی بد کرده باشم. حتی تصورش هم برایم ناراحتکننده است. بگذریم.
عذرخواهی میکنم که شما را هم با توهماتم درگیر کردم. امیدوارم منظورم را از این حدیث نفس فهمیده باشید. میخواستم روحم را عریان و ذهنم را خالی کنم.
1- حالا کروبی در سیبل حملات انحصارطلبان قرار گرفته است. خبر میرسد که میخواهند به دفتر روزنامهاش حمله کنند و از تریبونهای نماز جمعه بدترین اتهامات را به او وارد میکنند. مشخص بود که واکنش آنان به نامه افشاگرانه کروبی چیزی جز این نخواهد بود، اما به نظرم، نامه کروبی حاوی آخرین نصایح شیخ به حکومت جمهوری اسلامی بود. خواه پند بگیرند و خواه نه. واقعیت بازداشتگاههایی مثل کهریزک جز این نبود و نیست. نمیتوان صورت مسئله را پاک کرد. حتی اگر کروبی هم چنین نمینوشت، دیگرانی بودند که این کار را میکردند. پس بیهوده است حمله به کروبی و تهمت زدن به او. آینه چون نقش تو بنمود راست، خودشکن آیینه شکستن خطاست. کروبی و دیگر بزرگان اصلاحات بیتردید آخرین کسانی هستند که مشفقانه از مسئولان حکومت میخواهند در رفتارشان تجدید نظر کنند.
2- مصباح یزدی، رئیسجمهور را در جایگاه خدایی مینشاند و اطاعت از او را واجب همچون اطاعت از خدا میداند. هر چند که این خبر ساعاتی پس از انتشار در خبرگزاری ایرنا، حذف شد، اما کسی هم تکذیبش نکرد. نمیپرسم از آقای مصباح که آیا دوران ریاستجمهوری آقای خاتمی هم چنین میاندیشید یا نه، چون پاسخ مشخص است. میترسم از عاقبت این ادعاها که از منظر شریعت، کفر است و از منظر سیاست، زمینهچینی برای یک دیکتاتوری عجیب و غریب که در آن هیچ کس حق کوچکترین نقدی به احمدینژاد ندارد.
3- چند روزی است که تلویزیون اعترافات دو نفر را به عنوان عوامل بمبگذاری شیراز پخش میکند. من این اعترافات را اولین بار در جمع اقوامم دیدم که همه آنها معتقد بودند، دروغین است و... واقعا نمیدانم این اعترافات چقدر حقیقت دارد و آیا آن دو نفر عوامل بمبگذاری هستند یا نه، چون هیچ شناختی از آنها ندارم، اما این را میدانم که دیگر کسی حرف صدا و سیمای جمهوری اسلامی را باور نمیکند. اینقدر که این حکومت دروغ به ناف ملت بسته است، حتی اگر یک بار هم حرف راست بزند، همه آن را دروغ میپندارند. وقتی عامل اعتماد وجود نداشته باشد، یک حکومت چگونه میتواند دوام بیاورد؟
نمیدانم این تخم لق چه زمانی شکسته شد که روزنامهنگار فارغ از جریانات سیاسی باید کار خودش را بکند و هیچ اهمیتی ندارد رسانهای که در آن قلم میزند. شاید این منش در کشورهایی با دموکراسی دیرپا سازگار باشد، اما در کشوری مثل ایران، تنها بهانهای است برای سلب مسئولیت از خود و چشم بستن بر حقایق.
مدتی است که میخواهم خطاب به خبرنگاران فارس - بهخصوص آن کسانی که میدانم هیچ قرابتی با اندیشه حاکم بر این رسانه ندارند - یادداشتی بنویسم، اما فرصت نمیشد تا امروز که روز خبرنگار است و بهترین بهانه برای نوشتن این یادداشت.
اول از همه بگویم، خوشحالم که خیلی از آنان در این روزهای کودتا اخراج شدهاند؛ نه اینکه کینهای به دل داشته باشم یا از بیکاری آنان شاد شوم. نه، قضیه این نیست. به نظرم یک توفیق اجباری نصیب این گروه شد که حرمت قلم خود را حفظ کنند. در همه این سالها «فارس» رسانهای بود برای سرکوب آزادیخواهان و خفه کردن هر صدای مخالف با دولت. شاید یک گروه خاص «تخریبچی» در این رسانه مستقر باشد و دوستان ما هم بیارتباط باشند با این همه اخبار نادرست و ناروایی که هر روز بر روی خروجی این خبرگزاری قرار میگیرد. من نمیدانم، اما معتقدم که حتی در این صورت هم بار مسئولیت آنان کم نمیشود. آنها قلم خود را در اختیار رسانهای قرار دادهاند که به بدنامی، دروغگویی و پروندهسازی شهره بود و هست، درست مثل کیهان. حالا شاید بگویید که غم نان باعث چنین چیزی شد، اما این سخن هم توجیه خوبی نیست. چگونه است که این همه روزنامهنگار بیکار حاضر به همکاری با این رسانه نشدهاند؟ آیا آنها غم نان نداشتند و ندارند؟ نه، قبول ندارم.
به اعتقاد من، روزنامهنگار یا خبرنگار نسبت به محیط اطراف خود مسئول است؛ اگر این محیط ناسالم و فاسد باشد باید با آن وداع کند و بس. نمیتوان دم از آزادی و روشنفکری و... زد، اما در یک رسانه فاشیست کار کرد. اینها با هم تضاد دارند.
من تفاوت قائل هستم میان رسانهای چون فارس با خبرگزاری مهر. گرچه ممکن است با سیاستهای کلی «مهر» موافق نباشیم، اما حداقل این را میدانیم که این خبرگزاری فاشیست نیست، پروندهسازی نمیکند و... راه خودش را میرود، میل به سنتها دارد و به یکسری اصول هم پایبند است، گیرم که گهگداری شیطنتهایی هم میکند، اما این یک رویه نیست. حال آیا خبرگزاری فارس چنین است؟ نه، به هیچوجه. این رسانه دست راست کودتاچیان و همتای کیهان شده است و همان بهتر که جمعی از دوستان ما، به صورت فلهای از آن اخراج شدند. میگویند، عدو شود سبب خیر. باشد که آنها هم شرافتمندانه زندگی کنند و تن به همکاری با ناکسان ندهند. این سخن زشت و بیشرمانه را هم تکرار نکنند که روزنامهنگار، مردهشور است و باید مرده همه را شست. روزنامهنگار یا خبرنگار برای تک تک واژههایی که مینویسد مسئول است. باید از پیش بسنجد که پیامد نوشته خود چیست یا اینکه با نوشته خود چه جریانی را تقویت میکند.
و در پایان؛ دوست دارم روز خبرنگار را به همه همکارانم تبریک بگویم. گرچه شاید در این شرایط تبریک گفتن بی معنا باشد، ولی ما باید خودمان را حفظ کنیم و نشان دهیم که هنوز زنده ایم. امیدوارم دوستان و همکاران دربندم، همه به زودی از بند رها شوند.
امروز صبح شنیدم که انجمن صنفی روزنامهنگاران را پلمب کردند. خانهمان را گرفتند. خانهشان خراب باد. این چند وقت اخیر فقط خبرهای بد شنیدهام. هر آدمی یک آستانه تحمل دارد و من این آستانه را رد کردهام. قدرت و روحیه یک هفته قبلم را هم ندارم. سیل خبرهای بد و بیکاری و خانهنشینی اجباری ضعیفم کرده. احساس میکنم چند سال پیر شدهام. گریهام گرفته. در تنهایی خانهام دارم زار میزنم. باز هم از خدا کمک خواستم. قرآن را باز کردم که آیات پایانی سوره نحل آمد:
«واصبرو ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لاتک فی ضیق مما یمکرون. ان الله مع الذین اتقوا والذین هم محسنون.» «شکیبایی پیشه کن که شکیباییت جز به توفیق الهی نیست و غم آنان را مخور و از بداندیشی آنان دلتنگ مباش. خداوند یار پرهیزگاران و کسانی است که خود نیکوکارند.»
1- خبر جالب و دست اول اینکه مجید مجیدی خبرنگاران صدا و سیما را به همراه دوربینهایشان از مجلس بزرگداشت زندهیاد سیفالله داد بیرون کرد. ظاهرا مجیدی به اکیپ خبرنگاران صدا و سیما گفته است که خدابیامرز سیفالله داد از این بنگاه دروغپراکنی نفرت داشته و خلاصه دلیلی ندارد که شما اینجا باشید.
دم مجیدی گرم. این روزها مصداق واقعی هنرمند مردمی شده است.
2- دیروز مثل همه شما من هم از خانه زدم بیرون و به موج معترضان پیوستم. البته قسمت نشد از ماشین پیاده شوم و فیض بیشتری ببرم اما از همان داخل ماشین هم توانستم از خجالت کودتاچیها دربیایم؛ چند بار الله اکبر گفتم و بوق ممتد هم که خوراک بود.
انگار همه اهالی تهران با ماشینهایشان به خیابان ولیعصر آمده بودند. ولیعصر با آن عظمتش قفل شده بود، جوری که برای رد کردن هر چهارراه یک ساعت در ترافیک میماندیم، اما چه باک! این بار اتفاقا ترافیک لذتبخشترین چیزها در جهان بود. مردم مرتب بوق میزدند و از شیشههای ماشینشان به هم علامت پیروزی نشان میدادند. کودتاچیها هم مانده بودند با این جمعیت چه کنند و...
3- مراسم تحلیف احمدینژاد بزرگترین شکست او بود. درغیاب چهرههای سرشناس سیاسی و مراجع تقلید، حضور کسانی چون عموپورنگ یا محمدرضا شریفینیا و افشین قطبی، واقعا سخیف بود و نشان از انزوای کامل احمدینژاد و حامیانش داشت. این مسئله را باید جدی گرفت.
4- میرحسین موسوی در آخرین سطرهای بیانیهاش که در اعتراض به پروژه اعترافگیری صادر کرد، نوشت: «زود خواهد بود که ملت محاکمه مرتکبین این فجایع را شاهد باشد و بازجویان و شکنجهگرانی که اینگونه با جان و آبروی او بازی میکنند بشناسد.»
حالت پیشگویانه سخنان میرحسین موسوی برخی از دوستان شکاکم را به شک انداخت که نکند پشت پرده خبری است که میرحسین میداند و ما نمیدانیم. اما پاسخ من چه بود؟ هیچ چیزی در میان نیست که میرحسین بداند و ملت نداند. همه چیز اینقدر عریان است. این سخن میرحسین هم از ایمان قلبی او به وعده الهی ناشی میشود که کاخ ظلم پایدار نیست و قطعا ویران میشود، اگر ملت برخیزند. آمین.
امشب بغض دارم. ببخشید اگر از این سطرها چیزی نصیبتان نمیشود جز اشک و ناله. امشب بغض دارم و میخواهم بغضم را فریاد بزنم؛ بگویم که شما جنایتکاران و مزدوران دولت کودتا تقاص جنایتهایتان را پس میدهید که در غیر این صورت، خدایی نیست، پروردگاری نیست.
برای من امروز که خبرهای این بیدادگاه را خواندم، روز تلخی بود و مثل شما، از ته دل گریستم. دوست دارم بنویسم که هیچ از بزرگی بزرگمردانی چون ابطحی، بهزاد نبوی، رمضانزاده، میردامادی و... در نظرم کم نشده است که اتفاقا امشب از همیشه آنان را بزرگتر یافتم.
این بیدادگاه خود بزرگترین شاهد تقلب در انتخابات و فساد حکومتی است که برای حفظ قدرت به هر کثافتی خود را آلوده میکند.
ببخشید اگر بیادبی کردم که گاهی باید به احساسات مجال بروز داد.
دلم سوخت وقتی چهره تکیده بهزاد نبوی را دیدم یا پیکر داغان ابطحی را. دیوانه شدم وقتی نگاه مضطرب رمضانزاده را دیدم و چشمان غمگین میردامادی را.
آقای ابطحی عزیز، هنوز تو بزرگی و محبوب جوانان این سرزمین.
آقای نبوی، هنوز همان چریک دوست داشتنی هستی که دنیا را به جاه و مقام نفروختهای.
آقای میردامادی هنوز هم وطنپرست و آزادهای.
آقای رمضانزاده، تو سخنگوی دلهای مایی.
و شما آقای امین زاده، آقای عطریان فر و آقای صفایی فراهانی، همه شما هنوز عزیز ملتید.
در برابر بزرگی شما سر تعظیم فرود میآوریم و جنایتکاران و جلادان را به خدای بزرگ میسپریم که خود میداند چه معاملهای با ایشان بکند.
داد شما ستانده می شود روزی.
چند روزی هست که میخواهم درباره حادثههای مکرر هوایی و زمینی در ایران بنویسم. البته، حادثه که عنوان درستی نیست؛ وقتی چیزی مرتب تکرار میشود دیگر نمیتوان حادثه نامیدش، بلکه یک روال و قاعده است.
قبلا هم یک یادداشت کوتاه به بهانه سقوط هواپیمای مسافربری تهران - ایروان نوشته بودم که چند پست پایینتر است و اگر دوست داشته باشید میتوانید بخوانید.
به هر حال در یادداشت قبلی از بیتوجهی مسئولین در قبال جان شهروندان و عدم مدیریت گفته بودم، اما اینجا رویکرد دیگری به مسئله دارم.
بحث من ناظر به روحیه جمعی ایرانیان است که در این سالها از همیشه آسیبپذیرتر شده است. آنچه من در این جامعه میبینم احساس یاس و ناکامی است که هر روز فراگیرتر از روز پیش میشود. شاید پیروزی اصلاحطلبان و میرحسین موسوی در انتخابات ریاستجمهوری میتوانست این روحیه را تقویت کند که متاسفانه نگذاشتند چنین شود. عکسالعمل گسترده مردم و اعتراضاتشان به نتایج انتخابات را دلیلی بر این مدعا میدانم و معتقدم، جامعه ایرانی انتخابات را فرصتی برای غلبه بر این حس تلخ ناکامی میدانست که وقتی آن را از دست رفته دید، لاجرم به مرحله انفجار رسید.
آری، روح این جامعه افسرده است؛ شاید این افسردگی ناشی از ضدفضیلتهایی باشد که در جامعه به شکل غریبی رواج پیدا کرده است، مثل دروغ و ریا و گداپروری یا حس تحقیر در جامعه جهانی. چهار سال دولت احمدینژاد شخصیت ایرانی در جهان را به چالش کشید. بیانیهها و قطعنامههای پیاپی بر ضد ایران و دست انداختن رئیسجمهور در مجامع جهانی اگرچه برای دولت و حامیانش بیاهمیت بود، اما در نظر مردم ایران خفتبار بود. چگونه میتوان شاهد تحقیر ایرانی بود و بیتفاوت ماند؟
همه این ها برای افسردگی و بیماری یک ملت کافی است و این بیماری خود را در تمام شئون اجتماعی نشان میدهد؛ در رفتار روزانه مردم با یکدیگر، در تجارت، صنعت، ورزش، اقتصاد و سرانجام مدیریت. نمیگویم مسبب این بیماری فقط احمدینژاد است، اما در دوران او مطمئنا تشدید شده است. در این شرایط امکان هر چیزی وجود دارد چرا که نهادها وظایف خود را به خوبی ایفا نمیکنند، نقشها از معنا تهی شدهاند و انگیزه و روحیه جمعی وجود ندارد. من نمیتوانم دو سانحه هوایی، فرود اضطراری چند هواپیما و تصادف دو قطار در کمتر از یک ماه را صرفا یک تصادف بنامم. این جامعه در حال متلاشی شدن است و تاکنون نیز با امید تغییر خود را سرپا نگه داشته بود. حال که این امید از بین رفته است، میباید منتظر سوانح بیشتری هم باشیم.
این بحث ادامه دارد.
دیشب یاد سخن میرحسین افتادم، وقتی که در خبرها خواندم، احمدینژاد چهار وزیر دولت نهم را عزل کرده است. علت عزل این چهار وزیر ظاهرا اعتراض آنها به اسفندیار رحیممشایی و سمت معاونتی بود که احمدینژاد برایش درنظر گرفته بود. همین و بس، چون برای یک آدم خودرای و خودمحور تنها و تنها یک انتقاد کافی است که شما را از حلقه نزدیکانش خارج کند.
اما حرف میرحسین چه بود؟ در جریان مناظرههای تلویزیونی کاندیداها - شاید مناظره با محسن رضایی بود - میرحسین گفت، من وزیر سربلند میخواهم، نه وزیر سربهزیر و گوش به فرمان. سخن روشنی است و گویای سعه صدر و نقدپذیری میرحسین موسوی. جز این هم نمیشود کشور را اداره کرد. اداره کشور یک کار گروهی است و محملی برای تضارب آرا. از دل بحث و انتقاد است که ایدههای خوب به ذهن میرسد و چرخ کشور میچرخد. هر چقدر که شهامت شنیدن نقد را بیشتر داشته باشیم، احتمال خطاهایمان در آینده کمتر میشود.
حال این چه رئیس دولتی است که حتی انتقاد وزیر خود را هم تحمل نمیکند؟ غیرخودیها هم که جای خود دارد. در فرهنگ علوم سیاسی برای این رفتار و روحیه یک اصطلاح خاص وجود دارد: دیکتاتوری.
از این بحث که بگذریم، عزل چهار وزیر احمدینژاد در واپسین روزهای دولت نهم نشان از اختلافات عمیق بین احمدینژاد و حامیانش دارد. میدانم که اصلا ترکیب کابینه بعدی احمدینژاد اهمیتی ندارد. وقتی دولت نامشروع است، چه فرقی میکند وزرای آن چه کسانی باشند. اما این مسئله مرا به یاد قرآن کریم و سخن خداوند بزرگ انداخت، آنجا که فرمود: «ومکرو و مکرالله والله خیر الماکرین».
آیا جز این است؟
چند روز قبل با یکی از دوستان روزنامهنگارم درباره مناظرههای انتخاباتی صحبت میکردم. او میگفت، مناظره موسوی - احمدینژاد قطعا به نفع احمدینژاد بود و اصلا صدا و سیما این مناظرهها را بر اساس ویژگیهای شخصیتی احمدینژاد طراحی کرده بود. شاهد هم میآورد که بعد این مناظره چند نظرسنجی معتبر انجام شد که همگی آنها از افزایش دو سه درصدی آرای احمدینژاد خبر میداد.
حقیقت اینکه، بعد این مناظره همه ما نگران واکنش تودهها بودیم. احمدینژاد مطابق معمول به شیوههای پوپولیستی روی آورده بود و این امکان وجود داشت که با آوردن اسم چند چهره آشنا به عنوان مفسدان مالی، محبوبیت از دست رفته خود را نزد تودهها بازیابد. این احتمال را هم منتفی نمیدانم که بعد مناظره به آرای او افزوده شده باشد، هرچند که برخی نظرسنجیها هم از افزایش رای موسوی خبر میداد و بنابراین قضاوت دقیقی نمیتوان دراینباره داشت.
اما به باور من، مسئله اصلی چیز دیگری است. نتیجه مناظره موسوی - احمدینژاد نه پای صندوقهای رای بلکه فردا و فرداهای انتخابات مشخص شد، روزهایی که ایران به پا خاست و جنبشی شکل گرفت که امروز از آن به عنوان «جنبش سبز» نام میبریم. به عبارتی، اگر مناظرهها نبود، شاید این جنبش اجتماعی - سیاسی هم هرگز پدید نمیآمد. بزرگترین خصلت این مناظرهها و بهخصوص مناظره موسوی - احمدینژاد، خصلت برانگیزاننده آن بود که به سرعت نمود بیرونی یافت.
حال من این نظر را کنار یک تئوری معروف قرار میدهم؛ حتما شنیدهاید که انقلابها یا جنبشهای بزرگ تحولگرایانه در فضایی شکل میگیرند که حداقل آزادی وجود داشته باشد. به بیانی دیگر، در یک فضای کاملا بسته و در شرایط اختناق کامل، امکان شکلگیری انقلاب و جنبشهای اجتماعی - سیاسی به حداقل میرسد. با این حساب، همان فضای نسبتا آزاد پیش از انتخابات و مناظرههای برانگیزاننده کاندیداها کافی بود که «جنبش سبز» پا بگیرد و امروز همه جهان را خیره کند.
حال خودتان قضاوت کنید! برنده مناظره موسوی - احمدینژاد چه کسی بود؟
عاقبت روسها هم در سیبل اعتراضات ایرانیان قرار گرفتند و شعار «مرگ بر روسیه» در تهران طنینانداز شد. این یکی از اتفاقات جالب نمازجمعه این هفته تهران بود که بلافاصله در رسانههای جهان بازتاب یافت. تصویر آتش زدن پرچم روسیه نیز ضمیمه این اخبار شد تا خارجیهایی که از زبان فارسی چیزی سردرنمیآورند، با چشمهای خود نفرت ایرانیان از روسیه را مشاهده کنند. اما ماجرا چیست؟ چرا معترضان به نتایج انتخابات ریاستجمهوری - بخوانید آزادیخواهان - خواهان انتقام از روسیه هستند؟
گرچه اخباری از نقش روسیه در کودتای انتخاباتی ایران به گوش میرسد، اما به نظر میرسد شایعهای بیش نباشد. احمدینژاد و یارانش آنقدر متقلب هستند که در این زمینه محتاج به غیر نباشند. حمایت روسیه از جمهوری اسلامی نیز همیشه آنقدر نیمبند بوده که در میانه راه تنهایش بگذارد و چیزی عایدش نکند. پس مسئله صورت دیگری دارد. به گمان من دو قطبی جامعه ایرانی در عرصه سیاست خارجی نیز نمود یافتهاست. گروهی خواهان پیوستن به جهان آزاد هستند - آنان که در این انتخابات پشت دو کاندیدای اصلاحطلبان ایستادند - گروهی نیز چشم به ولادیمیر پوتین و سران دیگر کشورهای کمونیستی دوختهاند - حامیان احمدینژاد - از آن جهت که الگوی کشورداری آنها با مذاقشان سازگارتر است.
از مشخصههای جهان آزاد، میل به دموکراسی و تکریم آزادیهای اجتماعی و سیاسی است و ویژگی آشکار کشورهایی نظیر روسیه و چین نیز «دیکتاتوری مصلحانه». مطابق با تئوریهای «دیکتاتوری مصلحانه» برای پیشرفت اقتصادی و مدرنیزاسیون به دولتی اقتدارگرا و سرکوبگر نیاز است که بتواند چرخهای توسعه را بیتوجه به مطالبات سیاسی دیگران بچرخاند و هر صدای مخالفی را خفه کند. این الگوی ایدهال چهرهای چون احمدینژاد است که چشمهایش را تنها فناوری هستهای و پیشرفتهای نظامی خیره کرده و در این میان آنچه برایش کوچکترین اهمیتی پیدا نمیکند، قانون، آزادی و دموکراسی است. از این جهت شعار «مرگ بر روسیه» یا «مرگ بر چین» غیرمستقیم به دولت احمدینژاد اشاره دارد که آشکارا دنبالهروی سیاست این دو کشور است تا جایی که حاضر است کشتار مسلمانان چین را نادیده بگیرد، مبادا کوچکترین خدشهای در مناسبات ایران و چین حاصل شود. اما کشته شدن یک زن مصری در دادگاه عمومی آلمان را در حد فاجعه قرن جلوه میدهد که بهانهای برای حمله به جهان آزاد و بالطبع دوستداران دموکراسی و آزادی پیدا کند.
چقدر این شبها از شنیدن بانگ «الله اکبر» لذت میبرم. از خود بیخود میشوم وقتی صدای «الله اکبر» را میشنوم، صدایی که در شهر میپیچد و میپیچد تا خسته دلان را امید و بشارتی بدهد. هیچ وقت تصور نمی کردم «الله اکبر» چنین نیرویی داشته باشد، گرچه همیشه در مواقع سختی به خدایم پناه برده ام.
هر شب که فریاد «الله اکبر» آهسته تر می شود، بی قرار می شوم و نگران، انگار همه هستی من این شب ها به این فریاد بسته است.
خدایا، تو کیستی و اراده ات بر چیست؟ ما را دریاب، همه دوستانمان را که این روزها دل به عدل تو بسته اند، دریاب، آنها را که به ناحق پشت میله های زندان گرفتار شده اند، دریاب.
خدای من، پروردگارا، با ما باش و صدای ما را بشنو.
تهران روزهای عجیبی را پشت سر میگذارد. اتفاقاتی در این روزها افتاده که در تاریخ کشورمان بینظیر است. تجاربی کسب کردهایم که ما را به آزادی و دموکراسی نزدیک و نزدیکتر میکند. یکی از این تجربهها، حرکت در چارچوب قانون و استفاده از ظرفیتهای قانونی کشورمان است. معمولا جنبشهای ایران قانونگریز بودهاند و این ویژگی هزینههای سنگینی در ابتدا برای جنبش و در مقیاسی کلان، برای ایران داشته است؛ اما جنبش سبز، جنبشی قانونگراست و در راستای احیای آن دسته از قوانین کشورمان که سالهاست نادیده گرفته شده. با این رویکرد، قدرتمداران و انحصارطلبان خلع سلاح میشوند و رفته رفته ابزارهای سرکوب خود را از دست میدهند. یکی از این ابزارهای سرکوب، متاسفانه تریبون نماز جمعه بود که در همه این سالها به وسیلهای برای تخریب آزادیخواهان، تهمت زدن و فشار بر جامعه مدنی تبدیل شده بود. اما امروز عاقبت این سنت ناصواب شکست و برای اولین بار در طول این یکی دو دهه اخیر، نماز جمعه بستری شد برای طرح اندیشه آزادی و جمهوریت. حضور میلیونی مردمی که معترض به نتایج انتخابات ریاستجمهوری هستند، شکل و ماهیت نماز جمعه این هفته را تغییر داد و افقی پیش رویمان گشود که مبارک است. حالا یاد گرفتهایم حتی از نماز جمعه هم میتوانیم برای پیگیری مطالبات خود استفاده کنیم، یعنی همان ابزاری که سالها چماقی شده بود در دست قدرتطلبان که به سرمان میکوبیدند. این یعنی، استفاده از ابزارهای قانونی کشور و از بین بردن انحصار نماز جمعه.
امروز قدرتطلبان به معنای واقعی کلمه مستاصل شده بودند و در نتیجه همین استیصال دست به کاری زدند که پیش از این فقط اسرائیل چنین کرده بود، یعنی ضرب و شتم نمازگزاران. میدانم ضربات باتوم دردآور است و گاز اشکآور ترسناک. خودم هم امروز گاز اشکآور را تجربه کردم، اما تجربه شیرینی بود و من برای این پیروزی خوشحالم. به همه شما تبریک میگویم.
اما در پست بعدی، از وجوه دیگر نماز جمعه این هفته تهران خواهم نوشت، از شعار «مرگ بر روسیه» و سخنان هاشمی رفسنجانی.
دهها نفر در یک لحظه کشته میشوند و زمین همچنان میچرخد، بی آنکه خللی در کار جهان ایجاد شود. این خاصیت جهان ماست که همه چیز را میبلعد، مثل یک اژدهای گرسنه. از شی گرفته تا انسان، همه ذرهای هستند که عاقبت در این جهان حل میشوند. مرگ همه چیز و همه کس را درمییابد و گریزی از آن نیست، اما این واقعیت دلیلی برای تسلیم و انفعال نمیشود. ما میدانیم که میمیریم و برای بقای بیشتر مبارزه میکنیم. به بیانی دیگر، همانگونه که محکوم به مرگ هستیم، ناگزیر از زندگی هم هستیم. پس تلاش میکنیم عمر بیشتری به دست بیاوریم، حتی یک روز یا یک ساعت و اگر کسی چنین نکند، «تقصیرکار» است.
اما «تقصیرکاران» - حداقل به باور من - دو گروه هستند؛ گروهی که به «خود» جفا میکنند و گروهی که به «دیگران» و بحث من در این یادداشت متوجه گروه دوم است، یعنی حاکمان، زمامداران و دولتمردان. هیچ چیزی نافی مسئولیت آنان در قبال جان مردمان نیست. اولین و اصلیترین وظیفه آنان فراهم آوردن بستری است برای زندگی و مرگ طبیعی آدمها. هر چه در جامعهای درصد مرگهای غیرطبیعی بیشتر باشد، مسئولان آن جامعه «تقصیرکارتر» هستند. این واقعیت که انسانها در نهایت هر کدام به دلیلی میمیرند، نمیتواند بهانهای برای کمکاری و بیتوجهی آنان باشد، به هیچوجه.
متاسفانه ایران یکی از سانحهخیزترین کشورها در جهان شده است. هر سال در این کشور دهها هزار نفر بر اثر سوانح غیرطبیعی میمیرند که بیشتر آنها کشتگان جادهها هستند و چند رده پایینتر، کشتگان سوانح هوایی. در این یک دهه اخیر چندین هواپیمای ایران سقوط کرده است و صدها هموطن ما کشته شدهاند. این آمار در جهان بینظیر است و تصور میکنم از این حیث اول باشیم. علتش را نیز دیگر همه میدانند. فرسودگی ناوگان هوایی ایران و عدم امکان خرید هواپیماهای نو و درجه اول. اما چرا ما نمیتوانیم شبکه هوایی کشورمان را مجهز کنیم؟ تحریم شدهایم؟ خب چرا؟ این چگونه دیپلماسی بوده که اجازه تحریم کشورمان را داده است؟ اینها سئوالاتی است که حکومت باید پاسخشان بدهد و باید راهکاری پیدا کند برای شکستن تحریمها، چون جان هموطنانمان در خطر است. اما آیا چنین ارادهای وجود دارد؟ گمان نکنم.
امروز 168 نفر بر اثر سانحه هوایی کشته شدند. دیروز نیز چنین بود و احتمالا فردا هم چنین باشد. متاسفم برای خودمان که به این وضع دچار شدهایم.
پس از تحریر: امروز دولت ارمنستان عزای عمومی اعلام کرد، اما دولت ایران چنین نکرد. این هم نشانه ای دیگر از بی توجهی مسئولان کشور به جان هموطنان ایرانی است.