سه، چهار روز قبل وقتی یادداشت عبدالجبار کاکایی را خواندم، دلم گرفت، همان یادداشت معروفش را که به نظرم از همه شعرهایش زیباتر است. نوشته بود که پسرش را جلوی چشمانش سیلی زدهاند و نتوانسته هیچ کاری بکند.
تصویر غمانگیزی است؛ استیصال پدر و نگاه ملتمسانه فرزند که حمایت پدر را طلب میکند. اما قضیه وقتی ابعاد تراژیکتری پیدا میکند که به وجوه اشتراک پدر و فرد کتکزن پی ببریم.
روزگاری کاکایی یک بسیجی بود و پاسدار انقلاب و نظام تا آنجا که به شاعر انقلاب شهرت یافت - لقبی که اکنون نیز درباره او به کار میبرند و گمان نکنم مشکلی هم با آن داشته باشد. کسی هم که امروز به فرزند کاکایی سیلی میزند، یک بسیجی است و لابد پاسدار انقلاب و نظام. پس هر دو یک سودا داشتند - یا دارند - و با این حساب بر آن فرد کتکزن حرجی نیست چون او میخواسته از نظام و رهبر محبوبش دفاع کند.
حال کاکایی از چه چیزی گله دارد؟ اگر خودش بیست سال قبل در موقعیتی مشابه با او قرار میگرفت، چنین نمیکرد؟ واقعا نمیدانم، چون قضاوت دراینباره خیلی دشوار است. احتمالا همینها هم روح و روان کاکایی را آزار میدهد و باعث میشود متنی بنویسد که اینچنین صدا کند واگرنه خیلیها در این روزها که نه، در همه این سال شاهد سیلی خوردن فرزندانشان بودهاند و آب هم از آب تکان نخورده است.
بگذریم! قصد من ملامت کاکایی نیست؛ نه به هیچ وجه. میخواهم یک تفاوت بزرگ میان او و همنسلان او با بسیجیهای امروز قائل شوم. این دو نسل درک متفاوتی از انقلاب و نظام دارند. نسل اول، نسل انقلاب است، همان نسلی که شاه را سرنگون کرد بلکه به استقلال و آزادی دست یابد. دفاع آن از نظام و انقلاب هم در سایه اعتقاد به استقلال و آزادی معنا پیدا میکند. اگر نظام نتواند این آرمانها را تحقق بخشد، دیگر دلیل محکمی برای دفاع از آن وجود ندارد، مگر حس عاطفی و نوستالژی؛ اما نسل امروز بسیجیان چطور؟ آیا آنها هم به خاطر آزادی از نظام دفاع میکنند؟ من چنین باوری ندارم چرا که در این سالها آنچه اتفاق افتاده، تحدید آزادی و گسترش استبداد بوده که این نسبت کاملا معکوس با آرمانهای انقلاب دارد.
با این توضیحات حالا میتوانم منظورم را از ابعاد تراژیک ماجرا بیان کنم. کاکایی بیشتر از یک پدر معمولی رنج میکشد چرا که علاوه بر سیلی خوردن پسر خود، شاهد تباهی آرمانها و آرزوهایش بوده است. این سیلی را انگار خود او خورد وقتی متوجه شد نسل بعدی بسیجیان که باید ادامه دهنده راه آنها میبودند، اینچنین به کژراهه رفتهاند و میروند.
متاسفم آقای کاکایی!
باز هم مجبور شدم سوژه یادداشتم را تغییر بدهم. دو سه روزی بود یک موضوع خاص را در ذهنم پایین و بالا میکردم و میخواستم چند خطی درباره آن بنویسم که مسئله مهمتری پیش آمد و تصمیم گرفتم این پست را بنویسم؛ حالا درباره نتیجهاش خودتان قضاوت کنید.
بعد راهپیمایی دیروز دیدم چند نفر از دوستان در وبلاگهای خود از اصلاحطلبان و خاتمی و میرحسین گلایه کردهاند که چرا پابهپای مردم در صحنه نیستند. این سئوال بسیار مهمی است - گرچه شاید جواب سادهای داشته باشد - و ایجاب میکند کسی به آن پاسخ دهد.
راستش را بخواهید من هم دوست دارم هر چه سریعتر این جنبش به سرانجام برسد. گاهی هیجانزده میشوم، اما یکدفعه به شکل عجیبی تو لاک خودم میروم، امید پیدا میکنم و چند دقیقه بعد ناامید میشوم؛ مثل همه شما. میخواهم بروم به خیابان و فریاد بزنم که این دولت دروغگوست، ریاکار است، فاشیست است و ... میخواهم آزادی را هر چه سریعتر در آغوش بکشم و انتظار فرمان مستقیم و عاری از ابهام رهبر جنبش سبز را میکشم، اما موسوی دست به عصا راه میرود و طبیعی است که در این حالت گاهی از من و تو عقب بماند. این خصلت هر جنبش اجتماعی است که رهبران آن با کمی فاصله به قضایا نگاه میکنند. اگر دقت کرده باشید میرحسین معمولا بیانیههای خود را با یکی دو روز تاخیر منتشر میکند؛ مثلا دو روز پس از تایید انتخابات توسط شورای نگهبان آخرین بیانیه خود را نوشت، نه همان شب. تصور میکنم هر واژه آن بیانیه را بارها سبک سنگین کرده تا احتمال خطا را به حداقل برساند.
کوتاه بگویم که سیاست میرحسین موسوی روشن است؛ آنچنان که در 9 بیانیه خود خطاب به ملت ایران آنان را به نافرمانی مدنی و ادامه اعتراضات خود تا کسب نتیجه دعوت کرده است. اما درباره شیوههای نافرمانی براین باورم که میرحسین کار را به خود مردم سپرده است تا ابتکار عمل را به دست بگیرند. در آخرین بیانیه خود نیز خیلی شفاف از خلاقیت مردم در ابداع راههای جدید مبارزه سخن گفته است. کمااینکه ابتکار خود مردم بود که 18 تیر و سالروز حمله وحشیانه به کوی دانشگاه را به انتخابات و اعتراضات خود پیوند زدند و حماسهای دیگر آفریدند.
میرحسین نمیتواند و نباید هر روز یک بیانیه بدهد یا در همه راهپیماییها حضور یابد. او رهبر جنبش است و اگر به هر دلیلی شکوه و جلال رهبری از دست رود، کار جنبش تمام است. موسوی کماکان کنار ماست؛ حضور معنوی و فکریاش را در صحنه احساس میکنیم و همین کافی است. بقیه کارها را خود ما باید انجام دهیم. موافقید؟
میخواستم امروز یادداشتی درباره روابط ایران و روسیه بنویسم که از شکل معمول ارتباطات میان دو کشور خارج شده و صورتی دیگر به خود گرفته است، اما چند عامل باعث شد که نوشتن این یادداشت را به زمان دیگری موکول کنم و به جای آن به بحث درباره مفهوم «کودتا» بپردازم.
یکی از مهمترین این عوامل یادداشت آقای فرهاد جعفری بود که اصطلاح «کودتا» را برای توصیف اتفاقات اخیر ایران مناسب نمیداند که هیچ، بلکه آن را «دروغی بزرگ» مینامد. استدلال ایشان هم ریشه در یک تعریف ابتدایی از اصطلاح کودتا دارد و مینویسد:
«تا آنجایی که من میدانم، تعریف علمی و آکادمیک کودتا «اقدام نظامی و قهرآمیز گروهی از نظامیان یک کشور علیه سیاستمردان حاکم و برکناری آنان از قدرت با توسل به قوای قهریه» است. از کسانی که در روزها و هفتههای گذشته این تعبیر را وارد ادبیات سیاسی این روزهای کشورمان کردند جا دارد که بپرسیم: مطابق این تعریف، کدام گروه از سیاستمردان که در مناصب قدرت و حاکم بودند، هدف اقدامات قهرآمیز و براندازانه قرار گرفتند و از سمتهای خود برکنار شدند؟! (چون نمیشود که کسی علیه خودش کودتا کند. میشود؟!).»
و از آنجا که من یکی از کسانی هستم که به جد معتقدم کودتایی از پس انتخابات ایران رخ داده است، خود را موظف میدانم به پرسش این نویسنده، صرفنظر از گرایشهای سیاسی او پاسخ دهم. اما در عین حال چند سئوال هم دارم که امیدوارم ایشان پاسخ دهند.
همیشه فکر میکردم، بدیهیات نیازی به توضیح ندارد، اما گاهی در مواجهه با برخی آدمها چنین ایجاب میکند که بگوییم مثلا واژه «آب» از دو حرف «الف» و «ب» تشکیل شده است. بر این اساس حالا هم باید توضیح دهم که در علوم اجتماعی و سیاسی هیچ امر مطلق و یگانهای وجود ندارد، و نمیتوان یک برداشت یا تفسیر از امری واقعی را تنها تفسیر ممکن و موجود دانست؛ چنین است اصطلاح «کودتا» که ریشه در یک کنش سیاسی توسط گروهی از «نظامیان» و با همکاری برخی سیاست بازان دارد.
همانطور که گفتم، آقای جعفری پایههای استدلال خود را بر یکی از ابتداییترین تعاریف «کودتا» قرار داده و نتیجه گرفته است که هیچ کودتایی از پس این انتخابات رخ نداده است. گرچه با همین تعریف نیز میتوان وقوع کودتا در ایران را اثبات کرد، اما باز ذکر این نکته بدیهی را ضروری میدانم که کودتا ناظر به شیوه و نتایج حاصل از آن به گونههای مختلف تقسیم میشود. یکی از دانشمندانی که نوعشناسی تقریبا جامعی از کودتاها انجام داده، پرفسور ساموئل هانتینگتون است که قطعا معرف حضورتان است. هانتینگتون سه گونه کودتا تشخیص میدهد که عبارتند از کودتای براندازانه (Breakthrough coup d’état)، کودتای مصلحانه (Guardian coupd’état) و کودتای وتو (Veto coup d’état) .
کودتای نوع اول، آنگونه که از نامش پیداست، یک کودتای کامل است که در جریان آن نظام سیاسی به کلی تغییر میکند. کودتای نوع دوم با هدف اصلاح امور کشور و مبارزه با فساد انجام میگیرد، نه تغییر کامل نظام سیاسی. اما کودتای نوع سوم - که من روی این تعریف تکیه میکنم- «به قصد مقابله و سرکوب مشارکت مردم در کسب حقوق سیاسی و اجتماعیشان» رخ میدهد. در این نوع کودتا نیروهای نظامی و انتظامی هرگونه مخالفت مدنی را در مقیاس گسترده و با شدت و حدت سرکوب میکنند. کشتار مخالفان و بازداشت آنان نیز جزیی ضروری از این نوع کودتا است تا بدین طریق نظمی آمرانه در جامعه حاکم شود. یکی از مصادیق این نوع کودتا، رویدادهای پس از انتخابات اخیر ایران است؛ انتخاباتی که میتوانست تجلی خواست و اراده مردم باشد، محملی شد برای سرکوب این اراده و خواباندن همه صداهای مخالف. در همان ساعات انتخابات به ستادهای انتخاباتی میرحسین موسوی با چاقو و باتوم و گاز اشکآور و انواع سلاحها هجوم آوردند و بسیاری از اعضای ستاد را بازداشت کردند. ساعتی پس از انتخابات، ماموران دادستانی با حضور در چاپخانههای روزنامههای اصلاحطلب از چاپ برخی مطالب جلوگیری کردند. صبح فردای انتخابات تعدادی از فعالین سیاسی و اعضای شاخص احزاب اصلاحطلب بازداشت و به مکان نامعلومی انتقال داده شدند. مردمی که در اعتراض به نتیجه انتخابات اجتماع کردند، به شکلی وحشیانه مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و... در ادامه ماجرا روزنامه «کلمه سبز» توقیف شد، بازداشت فعالان سیاسی، از جمله نمایندگان سابق مجلس و اعضای دولتهای سابق شتاب بیشتری به خود گرفت، چند ده نفر کشته شدند، بیش از دو هزار نفر از مردم عادی دستگیر شدند تا امروز که بیست و چند روز از انتخابات میگذرد، جامعه نظم شکنندهای پیدا کند. اینها همه نشانهها و علائم کودتایی است که علیه ملت صورت گرفته است تا نماینده واقعی ملت که میرحسین موسوی باشد به قدرت نرسد و احمدینژادی که دوران ریاستجمهوریاش به سر آمده است، دولت را غصب کند.
اما سئوالات من از آقای جعفری؛ آیا شما ندیدید که چگونه مردم و مخالفان را سرکوب کردند؟ آیا متوجه بازداشت فعالان سیاسی، روزنامهنگاران و توقیف مطبوعات بلافاصله پس از انتخابات نبودید؟ آیا دولتی که برآمده از رای واقعی ملت باشد، اینچنین رفتار میکند؟ و سئوال آخر که نیاز به مقدمهای کوتاه دارد. من طرفداران استبداد و این دولت نامشروع را به دو دسته تفسیم میکنم؛ گروهی که واقعا اطلاعات اندکی از مسائل دارند، همانان که تنها منبع فکریشان صدا و سیما است و دوم، گروهی که آگاهانه و برای سود و منفعت خود سینه چاک میدهند. شما به طور حتم از دسته اول نیستید. در نتیجه به شکل منطقی از دسته دوم هستید. اما شما که نویسنده هستید و اهل ادبیات، چگونه وجدانتان راضی به دفاع از این همه جنایت و دروغ میشود؟
«مدتها قبل کسی به گوش آقای هاشمی شاهرودی، رئیس قوه قضاییه میرساند که آقای مرتضوی گفته است، اگر قوه قضاییه چهار ستون داشته باشد، سه ستون آن من هستم و یک ستون هم جناب شاهرودی. آقای هاشمی شاهرودی در پاسخ میگوید: آن یک ستون هم خودش است، نه من.»
صرفنظر از اعتبار این نقل قول، به نظر میرسد واقعیت قوه قضاییه جز این نباشد. دستگاهی که باید داد مردم بستاند در این سالها تبدیل به بیدادگاهی شده است که گردانندگان واقعی آن نه هاشمی شاهرودیها، بلکه مرتضویهایی هستند که به نام بد شهره شدهاند. قاضی جوان سالهای نه چندان دور دادگاه انقلاب و دادستان امروز تهران هیچ پروایی ندارد از نمایش عناد خود با اصلاحطلبان و هر آنکه متفاوت با جریان سیاسی متبوع او میاندیشد. حال آنکه اولین و بدیهیترین اصل قضاوت «بیطرفی» است که انگار در قاموس مرتضویها به هیچ وجهی نمیگنجد. از این رو قوه قضاییه در چنگال مرتضوی اعتبار خود را نه از افکار عمومی، بلکه از کسانی چون حسین شریعتمداری و تیم پروندهسازی کیهان میگیرند. بازخوانی رویدادهای سیاسی این سالها نیز نشان از ارتباط همهجانبه این دو گروه با یکدیگر دارد، گروهی در قوه قضاییه با محوریت مرتضوی و گروهی در روزنامه کیهان با محوریت شریعتمداری. یکی میبرد و دیگری میدوزد. کیهان پرونده میسازد و قوه قضاییه دست به اقداماتی نظیر بازداشت سیاسیها و دگراندیشان میزند و بالعکس. گاهی ما به طنز در تحریریه میگوییم، اگر میخواهید بدانید این ماه چه کسانی بازداشت میشوند، ستون «اخبار ویژه» کیهان را بخوانید.
اما سخن سر آقای هاشمی شاهرودی، رئیس قوه قضاییه بود، کسی که این روزها نگاههای بسیاری را به خود جلب کرده است. خاتمی به او نامه مینویسد، موسوی نیز چنین میکند. خانوادههای زندانیان سیاسی خود را به آب و آتش میزنند که عریضههای خود را به دستش برسانند، اما او همچنان ساکت است تا این گمان قوت بیشتری بگیرد که قوه قضاییه از دست رئیس خارج شده است؛ هر چند که این عدم اختیار از بار گناهان هاشمی شاهرودی نمیکاهد. او با سکوت خود مهر تاییدی میزند بر اقدامات ضدانسانی مرتضویها و به نظر من حتی راضی به جنایاتی نظیر شکنجه هم هست. مروری بر حرفهای دیروز او و خط و نشانهایی که برای همکاران شبکههای ماهوارهای و وبسایتهای – به زعم او - ضد انقلاب کشیده گویای این حقیقت است. آقای هاشمی شاهرودی نامه همه خانوادههای زندانیان سیاسی، موسوی، خاتمی و فعالان حقوق بشر را بیپاسخ گذاشته است و پس از سه هفته اولین سخنی که میگوید، تهدید مخالفان است و بس. همیشه از کنش افراد میتوان پی به دیدگاهها و تفکراتشان برد. کنش آقای هاشمی شاهرودی در این روزها نیز میتواند ما را با مرام و مسلک او آشنا سازد.
حالا که خبر میرسد سعید حجاریان به کما رفته است، گمان میکنم وظیفه ماست که از کما بیرون بیاییم.
تا دیروز فکر میکردم اصلاحات به پایان رسیده است و ما وارد دورهای دیگر شدهایم با مختصات و تعاریفی دیگر. نمیتوانستم حتی یک سطر هم بنویسم چون به اصلاحات باور داشتم و هر چه پیشتر مینوشتم نیز معطوف به این هدف بود.
حالا مینویسم چون به اصلاحات باوری دوباره پیدا کردهام، حتی محکمتر از قبل. دیگر دلیلی برای سکوت نمیبینم و سکوت را ناشی از ضعف روح و اندیشه میدانم. مینویسم به امید اصلاحات و شکستن فضای اختناق، گرچه با نام مستعار؛ باشد که دین خودم را به حجاریانها ادا کرده باشم.
من روزنامهنگارم و نمیتوانم چشم بر همه چیز ببندم و صلاح خود تنها جستوجو کنم. تعالی من به تعالی جامعهای که در آن زیست میکنم بستگی دارد. سقوط این جامعه، سقوط من است.
خدایا از تو نیرو میگیرم.