حدیث نفس

چقدر خوشحالم که کسی مرا نمی‌شناسد. می‌توانم آنچه را که در دل دارم بنویسم بی‌آنکه خجالت‌زده شوم. روزهای اول گمان می‌کردم این وبلاگ جایی است برای ایده‌ها و حرف‌های سیاسی که امکان انتشار در روزنامه را ندارد یا اینکه گفتنشان خطرناک است و... اما حالا می‌بینیم کارکرد دیگری هم دارد.
دوست دارم امشب از خودم بنویسم، از خود خودم که پشت این کامپیوتر نشسته‌ام، نه از دیگران. پس آن سه چهار نفری هم که مرا می‌شناسند، لطفا هیچ به رویم نیاورند که یادداشتم را خوانده‌اند. ترجیح می‌دهم اگر حرفی درباره این یادداشت دارند به «روزنامه‌نگار ناموجود» بگویند، نه به خود واقعی‌ام. نمی‌خواهم مرا به عنوان یک آدم ضعیف بشناسند، هر چند که این روزها واقعا ضعیف شده‌ام، تحلیل رفته‌ام، احساس بی‌پناهی می‌کنم، تنها مانده‌ام و نزدیک‌ترین کسان هم نمی‌توانند تسلابخش برایم باشند. مسئله ربطی به کودتا و خانه‌نشینی اجباری ندارد - البته این دو عامل بی‌تاثیر هم نیست - مسئله به خودم برمی‌گردد، به درونم. کلا من آدم ناآرامی‌ام. انگار زندگی آرام به من نیامده است. هر چند وقت یک بار خودم را ویران می‌کنم. می‌زنم همه چیز را داغان می‌کنم تا بعد چیزی از این ویرانه‌ها بسازم، یک چیز نو، اما این پروسه ویران کردن و بازسازی گاهی آن‌قدر هزینه‌های سنگینی برایم دارد که پشتم را تا می‌کند.  

آتیش به آتیش دارم سیگار می‌کشم، مثل دودکش لوکوموتیو شده‌ام. تمرکزم را از دست داده‌ام، نمی‌توانم دو خط کتاب بخوانم یا چیزی بنویسم. مثل چند سال قبل که مجرد بودم از خانه می‌زنم بیرون و کله سحر برمی‌گردم و هیچ چیزی هم آرامم نمی‌کند. بله، روزهای عجیبی شده‌است برایم. بدجور خودم را خراب کرده‌ام.  

حالا وقت بازسازی فرا رسیده است. نباید بگذارم بیشتر از این طول بکشد. شاید همچنان توان گام برداشتن بر ویرانه‌ها را داشته باشم، اما احساس می‌کنم اطرافیانم را دارم آزار می‌دهم. من واقعا نمی‌خواهم به کسی بد کرده‌ باشم. حتی تصورش هم برایم ناراحت‌کننده است. بگذریم.  

عذرخواهی می‌کنم که شما را هم با توهماتم درگیر کردم. امیدوارم منظورم را از این حدیث نفس فهمیده باشید. می‌خواستم روحم را عریان و ذهنم را خالی کنم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
ایماگر یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ق.ظ

جوونیه دیگه... یادش به خیر ما هم تو کودتای 28 مرداد همین حالو داشتیم... اُه اُه اُه( صدای سرفه‌ی عیّار پیرمرد) تمام آرزوهامون به باد رفت. شما هم یه چند صباح دیگه بزرگتر میشی و دیگه از تو نخ نابود کردن خودت میای بیرون.
سیگارم ترک کن( این یک حکم حکومتی عیّاری بود)

امیدوارم عیار عزیز. حکم حکومتی ات را هم قبول دارم.

مهرنوش یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ب.ظ

نه تنها شما ما و خیلی های دیگه چند وقتیه که از این احساسها داریم من که دو ماهیه بالکل زندگی خبری و شخصیم بهم ریخته نمی تونم خوب فکر کنم زود عصبی می شم و قاطی می کنم همه از دستم شاکین اماپیش خودم می گم باید دوباره به زودی به زندگی برگردم نباید آب شم ...امیدوارم شما هم یه روز به همین زودی به زندگی برگردین ..

ممنونم. امیدوارم شما هم به زندگی عادی بازگردید، هرچه سریع تر.

الینا جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 ق.ظ

این قضیه برای همه ی ما مشهود ئه ؛ نداشتن تمرکز، بی انگیزه شدن ، بریدن از همه چیز ، و ... من به شخصه از این که تا الان اقدام هایی که برای رفتنم کرده بودم رو جدی نگرفتم یا از یه جایی انصراف دادم ، خوشحال نیستم، نمیگم پشیمونم ، چون میرفتم هم یه جوری دلم اینجا بود و ناامید می بودم، فکرم این بود که حداقل آدم قبل رفتنش باید چارتا کار خوب بکنه بعد بره نه اینکه با دست خالی رفت و هی یه چیزی وجدانتو به بازی بگیره ، ... ولی خیلی خسته ام خیلی ؛ انتظار هم ندارم به این زودیا فکر خوب شدنمو بکنم، مدتی ست فکر می کردم سفر حالمو خوب خواهد کرد ولی میدونم که اثراتش موقتیه ... درک می کنم خیلی. و می دونی چیه؟ چه خوبه که راحت میتونی بنویسی ، کاش منم از همون اول ناشناس بودم اینجااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد